1 سرو را وعده های چنان باید که به انجاز مقترن باشد
2 هر امیدی که آن وفا نشود بتر از یاس دلشکن باشد
3 وعده هایی دراز بی حاصل کاهش جان و رنج تن باشد
4 هیچ وقعی ندارد آن بخشش که نه از دست خویشتن باشد
1 آیا صدری که مغز اهل معنی ز جام جود تو در بحر شکرست
2 ز توقیع تو ما را پای تاسر چو توقیعت غریق حمد و شکرست
1 صدرا چو آرزوی دعا گو به خدمتت از حد برفت و مدّت هجران دراز گشت
2 آمد به درگه تو و چون بار تنگ بود بوسید آستان و دعا گفت و بازگشت
1 هجا گفتن ار چه پسندیده نبود مبادا کسی کآلت آن ندارد
2 چه آن شاعری کو هجاگو نباشد چه شیری که چنگال و دندان ندارد
3 خداوند امساک را هست دردی که الّا هجا هیچ درمان ندارد
4 چو نفرین بود بولهب را زایزد مرا هجو گفتن پشیمان ندارد
1 زان پس که هزار غصّه خورم در بندگیت سه سال آزاد
2 گفتم شودم جرایت افزون چون هر کس را زیادتی داد
3 افزون نشد این و آنچه خود بود یکبارگی از قلم بیفتاد
4 از صورت حال خود برین شکل دانی که چه آیدم همی یاد
1 نکنی رای مردمی هرگز ورکنی طبع تو بنگذارد
2 تو خری وز تو خرتر آن باشد که ز خر مردمی طمع دارد
1 همچو ابرست دست خواجه فلان خود کرا دستی آنچنان افتد؟
2 نه چنان ابر کز ترشّح آن تشنه را قطره در دهان افتد
3 لیک ابری گران سایه فکن که ازو خلق را زیان افتد
4 نور کز آفتاب می تابد نگذارد که بر جهان افتد
1 ای صدر روزگار به عهد تو روزگار خون دلم بشادی هر خس چه می خورد ؟
2 روزی ز روی لطف نگویی که خود فلان در حالتی چنین خود رده کس چه می خورد؟
3 از خورد چونکه جانوران را گزیز نیست دانم که نیست جان مقدّس ، چه می خورد؟
4 از ما نیافت هیچ و کسی دیگرش نداد و او خود نداشت دستگهی ، پس چه می خورد؟
1 رمضانست همین دهن دربند در دوزخ به خویشتن در بند
2 بهر دفع زبانی دوزخ این زبان دروغ زن در بند
3 روزکی چند با خدا پرداز در دکّان اهر من در بند
4 جز به ذکر و دعا دهن مگشای ورنه هرزه مدارتن در بند
1 ز دریای دست توای نامدار کسی را چون من کار مشکل نشد
2 بضاعت فرستادمش بهر سود خود از موج خیزش به ساحل نشد
3 زباد مخالف مگر غرقه گشت کزومایه و سود حاصل نشد