1 مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
2 بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
3 برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
4 دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
1 فروغ روی شریعت تویی که همواره سواد مسند تو پشت ملّت و دین بود
2 تو شهسوار بدی در صف کرم آنگاه که نقره خنگ سپهر از هلال نوزین بود
3 ز شوق گوهر لفظ تو ای بسا شبها که آستین من از روی من گهر چین بود
4 اگر ز هجر تو تلخست زندگانی من عجب مدار که وصل تو جان شیرین بود
1 هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
2 نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
3 تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
4 وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
1 دی مرا گفت دوستی که مرا با فلان خواجه از پی دو سه کار
2 سخنی چند هست وز پی آن خلوتی می ببایدم ناچار
3 خلوتی آن چنان که اندر وی هیچ مخلوق را نباشد بار
4 گفتم این فرصت ار توانی یافت وقت نان خوردنش نگه می دار
1 ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
2 هم دست سروری بمکان تو معتضد هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
3 پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
4 چون دانشست خدمت درگاه فرّخت پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
1 شکست پشت امید و نبود کار هنر که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
2 چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
3 به بیوفایی معذور دار گردونرا کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
4 لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
1 تویی که همّت تو از کرم جدا نبود چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
2 گمان مبر که بود رای پیرپا برجای اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
3 چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
4 شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن که لاف جود زند وز توش حیا نبود
1 بزرگوارا! صدرا ! مرا چنان باید که خاک پای تو بر اوج چرخ بفزاید
2 مرا خوشست که خاک درت که افسرماست ببوسۀ لب خورشید و مه بیالاید
3 اگر نخواهد رای تو ، نیز نتواند که دست شام بگل آفتاب انداید
4 خجسته نعل سمندت بصیقلی ماند که وصمت کلف از روی ماه بزاید
1 کیست آن سیّاح، کورا هست بر دریا گذر مسرعی کو سال و مه بی پای باشد در سفر؟
2 رهبر خلقست و او را خود نه چشمست و نه گوش نام او طیّار و او را خود نه بالست و نه پر
3 منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او چون خضر در مجمع البحرین دارد مستقر
4 هرکه جای خویشتن اندر دل او باز کرد گر رود در بحر قلزم باشد ایمن از خطر
1 امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
2 مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
3 به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود خراب گردد بنیان مردم هشیار
4 بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار