1 خورشید چرخ شرع که نور چراغ فضل الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود
2 در چشم همّت تو بمیزان اعتبار گوی زمین موازن پرّ مگس نبود
3 گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود
4 جان در تنم که دست نشان هوای تست بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود
1 امروز هر نثار که کمتر زجان بود نه در خور جلالت این آستان بود
2 گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود
3 زیرا که بازگشت روان سوی کالبد چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود
4 صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان چون آفتاب دولت او کامران بود
1 تویی که همّت تو از کرم جدا نبود چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
2 گمان مبر که بود رای پیرپا برجای اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
3 چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
4 شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن که لاف جود زند وز توش حیا نبود
1 فروغ روی شریعت تویی که همواره سواد مسند تو پشت ملّت و دین بود
2 تو شهسوار بدی در صف کرم آنگاه که نقره خنگ سپهر از هلال نوزین بود
3 ز شوق گوهر لفظ تو ای بسا شبها که آستین من از روی من گهر چین بود
4 اگر ز هجر تو تلخست زندگانی من عجب مدار که وصل تو جان شیرین بود
1 سروری که سرو امانی بباغ فضل از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
2 در روزگار دست تو پای امید خلق چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
3 از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه چون زلف ماه رویان در تاب می رود
4 از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم خصم گریز پای چو سیماب می رود
1 هرکه او قوّت سخن خواهد بود از در خسرو ز من خواهد
2 میرعادل مظفرالدّین آنک بردرش آسمان وطن خواهد
3 آنکه دشمن چو نام او شنود بفکند خنجر و کفن خواهد
4 گردن از طوق حکم او نکشد هرکه سر را قرین تن خواهد
1 خدایکان صدور جهان که گاه جدل زبان تیغ ز تیغ زبانت امان خواهد
2 نظیر تو ز قضا روزگار می طلبید قضاش گفت چنین کارها زمان خواهد
3 چو راست کرد فلک کار دولت تو چو تیر کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد
4 شگفت مرغی کین شاهباز همّت تست که آشیان همه بر اوج آسمان خواهد
1 مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
2 بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
3 برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
4 دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
1 بزرگوارا! صدرا ! مرا چنان باید که خاک پای تو بر اوج چرخ بفزاید
2 مرا خوشست که خاک درت که افسرماست ببوسۀ لب خورشید و مه بیالاید
3 اگر نخواهد رای تو ، نیز نتواند که دست شام بگل آفتاب انداید
4 خجسته نعل سمندت بصیقلی ماند که وصمت کلف از روی ماه بزاید