1 دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
2 چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
3 گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
4 دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
1 اگر چه صدر فخرالدّین کریمست که کمتر بخششش صد گنج باشد
2 ولیکن تا بنزد او رسیدن ز دربانش مرا صد رنج باشد
3 بجز در شهر ری جایی ندیدم کریمی را که در بان پنج باشد
1 اساس قصر ازین خوبتر توان افکند که دست همّت این صدر کامران افکند
2 نخست بار که اقبال باز کرد درش سعادت آمد و خود را در آستان افکند
3 علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید که آسمانرا از چشم اختران افکند
4 شب سیاه فروغ بیاض دیوارش مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
1 بزرگا سرورا از روی انعام ببخشش فرق کن نیک و بد شعر
2 چو ندهی کاغذ زر شاعرانرا بده آخر بهای کاغد شعر
1 سرورا در خدمتت کردم سفر تا شوم از دیگران منظورتر
2 خود ندانستم گزین گونه شوم دم بدم ز انعام تو مجهورتر
3 آنکه ترک خدمتت کردست هست سعی او از سعی ما مشکورتر
4 وآنکه شد با دشمنت همداستان نزد تو می بینمش معذورتر
1 خدایکان صدور جهان که گاه جدل زبان تیغ ز تیغ زبانت امان خواهد
2 نظیر تو ز قضا روزگار می طلبید قضاش گفت چنین کارها زمان خواهد
3 چو راست کرد فلک کار دولت تو چو تیر کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد
4 شگفت مرغی کین شاهباز همّت تست که آشیان همه بر اوج آسمان خواهد
1 ای جناب تو قبلۀ احرار مملکت را برایت استظهار
2 صدر عالم شهاب ملّت و دین کر کفت غوطه می خورند بحار
3 لطف تو همچو ابرآب چکان قهر تو همچو برق آتش بار
4 دست گردون قراضه های نجوم کرده در پای همت تو نثار
1 بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار ز شاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
2 همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
3 جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد که بر محّک افاضل بود تمام عیار
4 برای پاکی لفظی شبی بروز آرد که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار
1 چگونه در چمن خوشدلی کنم پرواز که مرغ عیش مرا روزگار پر ببرید
2 دو شاخ هر دو ز یک اصل رسته بر یکجای بتیغ قهر اجل مان ز یکدیگر ببرید
3 بنوجوانی ببرسید شاخ عمرش مرگ اگرچه رسم نبودست شاخ تر ببرید
4 اگرچه منزل ما در سفر برابر بود ولیک آنکه جوان بود زودتر ببرید
1 سروری که سرو امانی بباغ فضل از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
2 در روزگار دست تو پای امید خلق چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
3 از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه چون زلف ماه رویان در تاب می رود
4 از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم خصم گریز پای چو سیماب می رود