1 باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
2 قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
3 بروج را زپس یکدیگر طلوع بود ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
4 و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
1 زهی بنور جمال تو چشم جان روشن زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن
2 خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن
3 زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن
4 دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال کنند راز دل من یکان یکان روشن
1 ای صبا، ای صبا، بحکم کرم بوی لطفی بمغز ما برسان
2 ببزرگی مرا پیامی هست تو رسول منی، بیا برسان
3 بجناب بهاء ملّت و دین یا رب او را بکامها برسان
4 و آنچه او را مرا دو مقصودست اندارنش بمنتها برسان
1 ای بهنگام شداید کرمت عدّت من وی بهر حال مربّی و ولی نعمت من
2 تیغ زرّین بستانم زکف حاجب شمس شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من
3 نوبهارست و نسیم و سحر و آب روان زان بود در خط و خلق و سخنت نزهت من
4 همه در مدح تو محصور بود کام دلم همه بر یاد تو مقصور بود لذّت من
1 زهی رسیده بجایی که بر سپهر برین دعای جان تو گشتست ورد روح امین
2 بسان سوزن نظّام نوک خامۀ تو همی کشد سوی هم عقدهای درّ ثمین
3 مگر که لیق دویتت شود، در این سودا همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین
4 باستراق حدیث تو در منافذ گوش هزار رهزن اندیشه کرده اند کمین
1 بدیدمت نه سر آن معاملت داری که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
2 تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
3 چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
4 همه سیه گری آموختی ز طره خویش چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
1 ای جلال تو بیانها را زبان انداخته عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته
2 عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته
3 هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته
4 یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته
1 گرفت پایۀ تخت خدایگان زمین قرارگاه همایون براوج علییّن
2 جهانگشای جوانبخت اتابک عادل پناه سلغریان،شهریار روی زمین
3 مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
4 ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت نبود مملکت آن طرف بدین آیین
1 بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی خبر نداری از رنج بی نهایت من
2 نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد چرا دریغ بود از فلان عنایت من
3 دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت برید عزل نیاید سوی ولایت من
4 قفای محنت بسیار میخورم بی آن که روشنست بنزدیک کس جنایت من
1 زهی برفلک سوده پرّ کلاه سزاوار دیهیم وزیبای گاه
2 ملک نصرة الدّین،پناه ملوک که خورشیدملکی وظلّ اله
3 نوشته کفت نام دریا برآب فکنده دلت نام بیژن بچاه
4 شودچون قبا سینۀ خصم چاک چوتوبرنهادی زآهن کلاه