1 ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم همه بر شارع اقبال بود رهگذرم
2 مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم
3 چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم
4 سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی: کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم
1 در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
2 هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح در ارزوی گلبن روی تو خار چشم
3 از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم
4 زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست کش دایم آبخور بود از جویبار چشم
1 بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
2 زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
3 زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
4 فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
1 چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام
2 قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام
3 عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام
4 او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام
1 زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان برسته های غمت درّ اشک نقد روان
2 شکنج زلف ترا روزگار در چنبر مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان
3 نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان
4 خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان
1 ای صد روزگار تودانی که مدّتیست تا انتظار خلعت خاص تو می کنم
2 دریاب پیش از آنکه من اطفال طبع را تعلیم قاف و دال و حروف هجی کنم
1 صدرا ! ز خاکپای تو بیزار نیستم کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
2 ز اندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم
3 بادا زبان بریده، دماغم ز هیچ پر گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم
4 ای منعمی که با کف گوهر فشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم
1 جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
2 گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
3 سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
4 چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
1 کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم بیچاره من که کوه بناخن همی کنم
2 رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم
3 چون چوب خرگهست برو برپشیزها انگشتهای کژ شده چون درهم افکنم
4 از بهر آنکه نیست گهرهای من خوشاب هردم هزار دانۀ نا سفته بشکنم
1 چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
2 فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
3 نگاه کردم و دیدم عروس گردون را شده چمان و خرامان بعزم استقبال
4 فرو گذاشته بر عارض منوّر روز ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال