1 ای که از درّ درج مدحت تو عقد بر گردن جهان بستند
2 بارگاه ترا قضا و قدر از نهم چرخ سایبان بستند
3 چرخ را بر درت به میخ نیاز همچو شفشه بر آستان بستند
4 بر عروسان نطق عقد گهر زان سر کلک درفشان بستند
1 بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
2 از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
3 چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
4 احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
1 سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند
2 هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند
3 نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل نه ز القاب شریف تو طرازش بیند
4 هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند
1 ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
2 افلاک را مهابت تو پشت پا زند تمثال را لطافت تو جانور کند
3 اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود سودای تیز طبعی از سر بدر کند
4 کلک تو جادویست که بر شب گره زند عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
1 ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
2 نسیم لطف تو اومید را روان بخشد خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
3 زهر زمین که غبار نیاز برخیزد گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
4 چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ اگر مهابت تو آستین برافشاند
1 خورشید چرخ شرع که نور چراغ فضل الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود
2 در چشم همّت تو بمیزان اعتبار گوی زمین موازن پرّ مگس نبود
3 گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود
4 جان در تنم که دست نشان هوای تست بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود
1 اسبی دارم که هرگز ایزد قانع ترازو نیافریند
2 تا روز ز عشق جو همه شب از خرمن ماه خوشه چیند
3 با حشر فکند دیدن جو دانه که درین جهان نبیند
4 گفتند که جو نماند وزین غم میخواست که تعزیت گزیند
1 اگر در حیّز عالم کسی هست که همّت بر کرم مقصور دارد
2 نباشدجز شهاب الدّین که طبعش همه خطّ هنر موفور دارد
3 زجام لطف او یک جرعه آنست که در سر نرگس مخمور دارد
4 زباد خلق او یک شمّه آنست که در دل غنچۀ مستور دارد
1 خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد همه بواسطۀ امرکن فکان آرد
2 ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد مگرکه دست بشر پای درمیان آرد
3 چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور چنانکه سکنی آن راحت روان آرد
4 ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد
1 تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند تیزی که روزگار بدو امتحان کند
2 تیزی که مردگان همه از بیم درریند گر نفخ صورصدعت خود را چنان کند
3 تیزی که چون زمنفذ سفلی گشاد یافت در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند
4 تیزی که زیر دامن چرخ ارکند بخور تیزش از دماغ زحل خون روان کند