1 بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
2 از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
3 چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
4 احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
1 فراق روی تو ما را بروی آن آورد که در چمن بسر لاله مهرگان آورد
2 بچین زلف تو چشمم زطراه دریابار ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد
3 غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن پس اندر او ز تنم تار ریسمان آورد
4 بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد
1 خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد
2 راتق وفاتقش یکی موشست کز پلیدیش سگ بپرهیزد
3 هر کران این بقصد زخمی زد حالی آن دگر برو میزد
4 هر کجا موش گشت جفت پلنگ ابله آنکس بود که نگریزد
1 هر که در...هلد بغا باشد ور مزکّی شهر ما باشد
2 وانکه مفسد بود ریم ریشش ورچه او را لقب ضیا باشد
3 بر مزکّی چه اعتماد بود که ربا خوار و خر بغا باشد
4 چون سر محبره ز عشق قلم منفذ ...ش بر هوا باشد
1 اگر چه صدر فخرالدّین کریمست که کمتر بخششش صد گنج باشد
2 ولیکن تا بنزد او رسیدن ز دربانش مرا صد رنج باشد
3 بجز در شهر ری جایی ندیدم کریمی را که در بان پنج باشد
1 تادلم درخم آن زلف پریشان باشد چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
2 قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس کین کسی داندکونیز ریشان باشد
3 لعل توچون سردندان کندازخنده سپید گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
4 جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
1 اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد
2 آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد
3 هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد
4 سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد
1 خدایگان بزرگان و مقتدای کرام که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد
2 کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد
3 هزار بار فزون دیده ام که همّت تو بنردبان معالی بر اوج گردون شد
4 زمانه از پی تعویذ بست بر بازو هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد
1 از این بشارت خرْم که ناگهان آمد هزار جان غمی گشته شادمان آمد
2 گمان بری که سوی جان خستگان فراق صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد
3 که افتاب شریعت بطالع مسعود باوج برج سعادت ز ناگهان آمد
4 خدایگان افاضل که موکب او را ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد
1 دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
2 چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
3 گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
4 دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد