1 ز کار آخرت آن را خبر تواند بود که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
2 به آرزو و هوس بر نیاید این معنی به سوز سینه و خون جگر تواند بود
3 تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
4 وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش که خار و گل همه با یکدگر تواند بود
1 سپاهان رابهریک چنددولتها جوان گردد هوایش عنبر افشاند،زمینش گلستان گردد
2 زخارستان اندوهش گل عشرت ببار آید درودیوارش از شادی بهشت جاودان گردد
3 هواهایی ز دلگیری چورای دشمنان تیره زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد
4 روان رفته بازآید،زبان بسته بگشاید همه دلها بیاساید،همه جان شادمان گردد
1 ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
2 دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
3 بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست
4 عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
1 همیشه تازمین وآسمان باد شکوه پادشاه کامران باد
2 سرشاهان پناه تاجداران که ازملکش تمتّع جاودان باد
3 سرتیغش جهانراجان ستان شد دم جان بخش اوجان جهان باد
4 زآب تیغ اوآتش برافروخت ز رای پیراودولت جوان باد
1 اصفهان خرّمست ومردم شاد این چنین عهدکس ندارد یاد
2 عدل سلطان واعتدال بهار کرد یکبارگی جهان آباد
3 نه بجز لاله هست سوخته دل نه بجزچنگ میکند فریاد
4 کله نرگس وقباچۀ گل این عروسست گویی آن داماد
1 عید جهان عید تو فرخنده باد سایۀ اقبال تو پاینده باد
2 در چمن از رشک کلهداریت نرگس مخمور سر افکنده باد
3 هر که بهی تو نخواهد چو نار سینه اس از خون دل آگنده باد
4 هر چه صدف در دل خود جمع کرد جمله ز دست تو پراگنده باد
1 لبالبست دهانم زماجرایی چند که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
2 شکایتی که از ابنای عصر هست مرا بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
3 زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
4 زیم آنکه نماندست دوستی محرم ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
1 ای طلعت تو عید بزرگ جهانیان ایّام عید و فصل شریفت خجسته باد
2 دایم همای همّتت از فرط ارتقا مسکن فراز بیضۀ افلاک جسته باد
3 هر گردکز شد آمد خیل زمانه خاست آن گرد هم بفیض بنانت نشسته باد
4 تیغ قضا چو تیز شود در ره نفاذ از شکل خامۀ تو بر آن تیغ دسته باد
1 ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
2 بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم تنها جریده رو که گذر برمضایقست
3 از عقل پرس راه که پیری موحدّست مسپر پی خیال که دزدی منافقست
4 ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
1 مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون بارخت برابر گشت
2 ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
3 پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
4 چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت