1 ای گفته جان جانها، روزی هزاربارت کز چشم زخم بادا، ایزد نگاهدارت
2 بر بوی آنکه یابد، تشریف دست بوست ای بس که چشم گردون، کردست انتظارت
3 آفاق ملک روشن، از رای دل فروزت پهلوی حرص فربه، از خامۀ نزارت
4 در بوستان شاهی، آن غنچۀ لطیفی کز یکدگر به آمد، پنهان و آشکارت
1 ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
2 صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت بر خیل روزگار مظفّر نیامدست
3 هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست
4 زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست
1 ای که نه شقّۀ چرخ اطلس بارگاهی ز سرا پردۀ تست
2 بهر شاگردی فرّاشات بسته جوزا کمر خدمت چست
3 ماهرویان پس پردۀ غیب کرده با نوک یراعت دل سست
4 پای چرخ آبله گشت از انجم چونکه با عزم تو همراهی جست
1 ای دل چو آگهی که فنا در پی بقاست این آرزو و آز دراز تو بر کجاست؟
2 برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟ چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
3 گاهت چو نرگس است همه چشم بر کلاه گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
4 در کار خیر، طبع تو چون سنگ ساکنست گندم چو دید سنگ توپ ران چو آسیاست
1 ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
2 دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
3 بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست
4 عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
1 جهان سروری و پشت دودمان خجند که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
2 نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
3 چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
4 جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود بدستگیری این دولت جوان برخاست
1 برتافتست بخت مرا روزگار دست زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
2 سر بر نیاورد فلک از دست دست من با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
3 آرم برون زهر شکنش صد هزار دل گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
4 صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
1 ای کریمی که در ستایش تو عقل کل را زبان بفرسودست
2 خاک شد زیر پای همّت تو و هم کوسر بر آسمان سودست
3 دست دریا و کان فرو بستت تا سخای تو پنجه بگشودست
4 آن کند اختر از بن دندان که بدو دولت تو فرمودست
1 ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
2 بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم تنها جریده رو که گذر برمضایقست
3 از عقل پرس راه که پیری موحدّست مسپر پی خیال که دزدی منافقست
4 ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست