1 تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!
2 شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را
3 بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما
4 کشید دست صبا پای آب در زنجیر گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا
1 ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
2 صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت بر خیل روزگار مظفّر نیامدست
3 هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست
4 زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست
1 چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟ شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب
2 شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب
3 ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال دولت او را زخیل شام باشد انقلاب
4 معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
1 منم اینکه گشتست ناگه مرا دل و دامن از چنگ محنت رها
2 منم اینکه از گردش روزگار شدست آرزوی جانم وفا
3 منم اینکه در ظلمت جور و ظلم چو یونس شدم مستجاب الدّعا
4 منم باز در پیش صدر جهان زبان برگشاده بشکر و ثنا
1 این وضع بین که گویی لطف مشکّلست یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
2 یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
3 یا در بر مصاف سپرهای دیلمست یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
4 تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
1 سپیده دم که نسیم بهار می آمد نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
2 چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد بباد پای روان بر سوار می آمد
3 بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش دل شکسته من زار وار می آمد
4 زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک چنان نمود مرا کز شکار می آمد
1 بوی فصل بهار می آید آب با روی کار می آید
2 غنچه های امید می شکفد گل دولت ببار می آید
3 تازه و تر شکوفه های امل بر سر شاخسار می آید
4 صورت کارها بنامیزد همه همچون نگار می آید
1 جهان سروری و پشت دودمان خجند که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
2 نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
3 چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
4 جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود بدستگیری این دولت جوان برخاست
1 پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان تویی که حکم ترا روزگار محکومست
2 محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
3 ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
4 چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
1 بزرگوارا روزت همیشه نوروزست چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
2 بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد بسان گل همه عمرض زخار مفرش باد
3 چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
4 کجا چو سر و درین روزگار آزادیست ببندگی تو استاده، دست بر کش باد