1 این وضع بین که گویی لطف مشکّلست یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
2 یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
3 یا در بر مصاف سپرهای دیلمست یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
4 تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
1 پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان تویی که حکم ترا روزگار محکومست
2 محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
3 ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
4 چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
1 دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
2 دربوستان دهر بجستیم چون انار بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
3 چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان جویای راحست و جوی زان پدید نیست
4 بیش از هزار تیر جفا در دل منتست پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
1 دوش عقلم که ترجمان نست پرده از پوشش نهان برداشت
2 گرم در گفتگوی شد با من مطلعی سرد ناگهان برداشت
3 سخنی چند در غلاف براند که نشاید حجاب ازآن برداشت
4 عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش از طبقهای سوزیان برداشت
1 مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون بارخت برابر گشت
2 ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
3 پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
4 چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
1 طراوتی که جهان از دم بهار گرفت شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
2 خدایگان شریعت که قاضی افلاک خدایگان شریعت که قاضی افلاک
3 بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
4 صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
1 لبالبست دهانم زماجرایی چند که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
2 شکایتی که از ابنای عصر هست مرا بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
3 زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
4 زیم آنکه نماندست دوستی محرم ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
1 گاه آنست دلم راکه بسامان گردد کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
2 عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون وقت آنست که دل باسرایمان گردد
3 دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
4 هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد
1 ز کار آخرت آن را خبر تواند بود که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
2 به آرزو و هوس بر نیاید این معنی به سوز سینه و خون جگر تواند بود
3 تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
4 وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش که خار و گل همه با یکدگر تواند بود
1 سپیده دم که نسیم بهار می آمد نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
2 چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد بباد پای روان بر سوار می آمد
3 بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش دل شکسته من زار وار می آمد
4 زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک چنان نمود مرا کز شکار می آمد