1 زبان و خاطر من رای افرین دارد غلام آنم کورا خرد برین دارد
2 بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
3 برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
4 برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
1 دعاگو را توقّع بود صدرا که چون عمری ترا دمساز گردد
2 بصد ترتیب و تشریف و نوازش ز دیگر بندگان ممتاز گردد
3 چو دارد مایه از خاک جنابت برفعت با فلک انباز گردد
4 نبود اندر خیال او کزینسان قرین فقر و جفت آز گردد
1 ای دل چو آگهی که فنا در پی بقاست این آرزو و آز دراز تو بر کجاست؟
2 برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟ چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
3 گاهت چو نرگس است همه چشم بر کلاه گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
4 در کار خیر، طبع تو چون سنگ ساکنست گندم چو دید سنگ توپ ران چو آسیاست
1 برتافتست بخت مرا روزگار دست زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
2 سر بر نیاورد فلک از دست دست من با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
3 آرم برون زهر شکنش صد هزار دل گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
4 صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
1 طراوتی که جهان از دم بهار گرفت شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
2 خدایگان شریعت که قاضی افلاک خدایگان شریعت که قاضی افلاک
3 بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
4 صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
1 درین جناب همایون که تا قیامت باد بیمن معدلت صدر روزگار آباد
2 مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
3 بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
4 اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
1 دوش عقلم که ترجمان نست پرده از پوشش نهان برداشت
2 گرم در گفتگوی شد با من مطلعی سرد ناگهان برداشت
3 سخنی چند در غلاف براند که نشاید حجاب ازآن برداشت
4 عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش از طبقهای سوزیان برداشت
1 دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
2 دربوستان دهر بجستیم چون انار بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
3 چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان جویای راحست و جوی زان پدید نیست
4 بیش از هزار تیر جفا در دل منتست پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
1 ای خداوندی که القاب تو چون فصل الخطاب در قوانین سخن خیر المطالع می شود
2 هر نفس بر مجمر انفاس ارباب هنر نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود
3 قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع در ریاض ملک و دین محض منافع می شود
4 خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد دست جودت پایمرد آز طامع می شود
1 گاه آنست دلم راکه بسامان گردد کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
2 عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون وقت آنست که دل باسرایمان گردد
3 دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
4 هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد