1 هر که در...هلد بغا باشد ور مزکّی شهر ما باشد
2 وانکه مفسد بود ریم ریشش ورچه او را لقب ضیا باشد
3 بر مزکّی چه اعتماد بود که ربا خوار و خر بغا باشد
4 چون سر محبره ز عشق قلم منفذ ...ش بر هوا باشد
1 خدایگان بزرگان و مقتدای کرام که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد
2 کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد
3 هزار بار فزون دیده ام که همّت تو بنردبان معالی بر اوج گردون شد
4 زمانه از پی تعویذ بست بر بازو هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد
1 تادلم درخم آن زلف پریشان باشد چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
2 قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس کین کسی داندکونیز ریشان باشد
3 لعل توچون سردندان کندازخنده سپید گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
4 جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
1 از این بشارت خرْم که ناگهان آمد هزار جان غمی گشته شادمان آمد
2 گمان بری که سوی جان خستگان فراق صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد
3 که افتاب شریعت بطالع مسعود باوج برج سعادت ز ناگهان آمد
4 خدایگان افاضل که موکب او را ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد
1 زهی ستوده خصالی که از صدور کرام جز از تو در همه آفاق یادگار نماند
2 کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟ کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟
3 نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند
4 برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست کسی بعهد درین عهد استوار نماند
1 اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد
2 آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد
3 هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد
4 سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد
1 فراق روی تو ما را بروی آن آورد که در چمن بسر لاله مهرگان آورد
2 بچین زلف تو چشمم زطراه دریابار ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد
3 غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن پس اندر او ز تنم تار ریسمان آورد
4 بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد
1 بحکمتی که خدای جهان مقدّرکرد ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد
2 زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد
3 زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد
4 چو داد رایت احسان بدست همّت تو همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد
1 سپاهان رابهریک چنددولتها جوان گردد هوایش عنبر افشاند،زمینش گلستان گردد
2 زخارستان اندوهش گل عشرت ببار آید درودیوارش از شادی بهشت جاودان گردد
3 هواهایی ز دلگیری چورای دشمنان تیره زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد
4 روان رفته بازآید،زبان بسته بگشاید همه دلها بیاساید،همه جان شادمان گردد
1 تویی که همّت تو از کرم جدا نبود چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
2 گمان مبر که بود رای پیرپا برجای اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
3 چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
4 شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن که لاف جود زند وز توش حیا نبود