1 ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
2 نسیم لطف تو اومید را روان بخشد خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
3 زهر زمین که غبار نیاز برخیزد گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
4 چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ اگر مهابت تو آستین برافشاند
1 زهی ستوده خصالی که از صدور کرام جز از تو در همه آفاق یادگار نماند
2 کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟ کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟
3 نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند
4 برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست کسی بعهد درین عهد استوار نماند
1 ای که از درّ درج مدحت تو عقد بر گردن جهان بستند
2 بارگاه ترا قضا و قدر از نهم چرخ سایبان بستند
3 چرخ را بر درت به میخ نیاز همچو شفشه بر آستان بستند
4 بر عروسان نطق عقد گهر زان سر کلک درفشان بستند
1 همرمان نازنیم از سفر باز آمدند بد گمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند
2 ارمغانی حنظل آوردند و صبر از بهر ما گر چه خود با تنگهای پر شکر باز آمدند
3 چون ندیدم در میان کاروان معشوق خویش گفتم آیا از چه اینها زودتر باز آمدند
4 او مگر از نازکی آهسته تر میراند اسب یا خود ایشان از رهی دیگر مگر بازآمدند
1 ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
2 افلاک را مهابت تو پشت پا زند تمثال را لطافت تو جانور کند
3 اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود سودای تیز طبعی از سر بدر کند
4 کلک تو جادویست که بر شب گره زند عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
1 ای بزرگی که دست تریبتت پای اقبال استوار کند
2 سایۀ مهر و مایۀ کینت ماه را فربه و نزار کند
3 خواجۀ چرخ با همه شهرت بغلامیت افتخار کند
4 لطف تو غنچه سازد از پیکان خشمت از آب ذوالفقار کند
1 اساس قصر ازین خوبتر توان افکند که دست همّت این صدر کامران افکند
2 نخست بار که اقبال باز کرد درش سعادت آمد و خود را در آستان افکند
3 علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید که آسمانرا از چشم اختران افکند
4 شب سیاه فروغ بیاض دیوارش مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
1 تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند تیزی که روزگار بدو امتحان کند
2 تیزی که مردگان همه از بیم درریند گر نفخ صورصدعت خود را چنان کند
3 تیزی که چون زمنفذ سفلی گشاد یافت در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند
4 تیزی که زیر دامن چرخ ارکند بخور تیزش از دماغ زحل خون روان کند
1 اسبی دارم که هرگز ایزد قانع ترازو نیافریند
2 تا روز ز عشق جو همه شب از خرمن ماه خوشه چیند
3 با حشر فکند دیدن جو دانه که درین جهان نبیند
4 گفتند که جو نماند وزین غم میخواست که تعزیت گزیند
1 سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند
2 هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند
3 نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل نه ز القاب شریف تو طرازش بیند
4 هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند