1 چون دید فسرده بر رخم ده تو اشک کرد از رخ من باستین یکسو اشک
2 شمعم که مرا بریش خند آن دلبند سر می برد و می سترد از رواشک
1 زلف که گرفت خون من در گردن انداخت کمند عشق در هر گردن
2 نشگفت اگر شکست سر تا پایش روزی صد ره چو می فتد بر گردن
1 چون یادم از آن روی نکو می آید خونم بدل تیره فرو می اید
2 پاکیزه تری ز قطرۀ اشک از انک در چشم نیایی تو و او می آید
1 من دوش بآرزوی رویت هر دم در رنگ گل و باده نگه می کردم
2 با ساغر و با رباب تا روز فراخ بر یاد رخت می زدم و می خوردم
1 ای سعد فلک را ز رخ خوب تو فال وی مرغ کرم را ز سخایت پروبال
2 چشم رهی از جمال تو دور مباد هر چند ز تو دور شود عین کمال
1 یاری که ز عشق اوست جانم غمناک گل پیرهن از رشک رخش دارد چاک
2 در خاک نگه کرد چو رخسارم دید یعنی که یکی اند بچشم زر و خاک
1 نه باد قبولی ز هنر می جهدم نه چرخ اساس دولتی می نهدم
2 از عمر بشکرم که بهر گونه که هست آخر بگذشتن مددی می دهدم
1 گر قامت بنده زین بخم تر باشد بر پای بسان چنبرش سر باشد
2 هم عاقبت از زلف تو برخور باشد کآخر گذر رسن بچنبر باشد
1 بلبل که پریر از دل شاداش گفتی که برفت مطربی از یادش
2 امروز به چرخ می رسد فریادش مانا که شکوفه سیم مطب دادش
1 دلدار مرا اگر فراخست دهان گل را نه هم از خنده دهانست چنان
2 چون دستگه نشاط ما آن دهنست گر دستگهی فراخ باشد چه زیان