1 ای دیده ندیده چون تو دلخواهی خوش با بندۀ خود در آی گه گاهی خوش
2 گفتی که دلت خوشست، آری شک نیست عشق تو و آنگه دل و آنگاهی خوش
1 هر کس که رخ و قد نگارم بیند بروی گل و سرو و شمع را نگزیند
2 نه سرو بایستد بجای قد او نه شمع بجای روی او بنشیند
1 از گردش چرخ بی خرد می ترسم در هر حالی ز نیک و بد می ترسم
2 زان روی که بر کس اعتمادی بنماند از همرهی سایۀ خود می ترسم
1 انگشت گزان چو دیدمش خشم آلود از بلعجبیم طرفه دستی بنمود
2 گفتی دل من بدست در داشت که بود یک نیمه بخون خضاب و یک نیمه بدود
1 خون دل من بتم بصد ناز خورد مانند پیاله یی کز آغاز خورد
2 جانم چو پیاله بر لب آمد بامید باشد که دمی لبش بمن باز خورد
1 در طبع تو ناکسی و در دست تو زر گشتند مکقیم چون گهر در خنجر
2 بیرون نتوان کرد بصد تیغ و تبر نه از کف تو زر و نه از تیغ گهر
1 صدرا تو مکن غمز که آن غدر بود غماز همیشه خوار و بی قدر بود
2 رکنی سره قلب ننگردد هرگز داند همه کس که قلب در صدر بود
1 تا دورم از آن دو لعل جان آویزش با دیدۀ من خواب نکرد آمیزش
2 در فرقت روی او دو صف مژه ام بر هم نزنند جز گه خون ریزش
1 گر رنجه کنی قدم بپرسیدن من روشن کنی از جمال خود مسکن من
2 مانندۀ پسته ام که بتوانی دید خونین دل من در استخوان تن من
1 دارم ز حیات غصّه ها بیش از مرگ پیوسته کنم شاد دل خویش از مرگ
2 گویی که بکام دل ببینم خود را گر خود همه یک روز بود پیش از مرگ