1 آن دل که نشد ز خطّت ای دوست برون از دایره وصل نه نیکوست برون
2 با من رگ چشم دوش در خون باری همچون رک چنگت آمد از پوست برون
1 خصمم که بگفت و گو درآمد با من ریش چو جوال دیدمش تا دامن
2 گفتم که در آن ریش جهم عقلم گفت با سگ بجوال در نشاید رفتن
1 گفتم ز فراق جاودان می ترسم تو در بر و من همان چنان می ترسم
2 آنگه ز زبان دشمنان ترسیدم و امروز ز چشم دوستانت می ترسم
1 دانی که چه مدّتست ای دلبر من تا بی سببی برفته یی از بر من
2 خود کس نفرستی و نبینی آخر تا بی توچها می گذرد بر سر من
1 گر دل زتو بگسلند بغم بشکنمش و آنگه زبر خویش بدور افگنمش
2 ور دیده بجز تو درست در کس نگرد یا پرکنمش زخون و یا برکنمش
1 زین گونه که شد خوار و فرو مایه هنر وز جهل پس افتاد بصد پایه هنر
2 یارب تو بفریاد رس آن مسکین را کش خانه سپاهان بود و مایه هنر
1 شب گر چه ز روشنی جدایی دارد او را دو طرف بروشنایی دارد
2 بیگانه ز حال دل منم ورنه دلم دیریست که با تو آشنایی دارد
1 بر سوز دل من دل آتش سوزد آب از نم چشم من تری اندوزد
2 شب تیرگی از روز سیاهم توزد غم ناخوشی از حالت من آموزد
1 آنان که طریق علم می پیمایند و آنان که ز جهل ژاژها می خایند
2 هر چند ز راه مختلف می آیند مقصود تویی چو راز دل بگشایند
1 گفتی که دلت چند پیاپی سوزد بیچاره نه آتشست تا کی سوزد؟
2 ای نور دو چشم بنده بخشای بر آنک با سنگ دلی دل تو بروی سوزد