از بس که چکیدست از کمالالدین اسماعیل رباعی 541
1. از بس که چکیدست مرا از هر رگ
خون بر مژه همچنان که بر نشتر رگ
...
1. از بس که چکیدست مرا از هر رگ
خون بر مژه همچنان که بر نشتر رگ
...
1. دارم ز حیات غصّه ها بیش از مرگ
پیوسته کنم شاد دل خویش از مرگ
...
1. چون هست بلای زندگی بیش از مرگ
چندین چه کنی رنجه دل خویش از مرگ؟
...
1. خصم تو که دار درخ زرد و دل تنگ
پیوسته چو تیغ می زند سر بر سنگ
...
1. از حادثه ها اگر چه باشم دلتنگ
وز واقعه ها اگر چه دارم صد رنگ
...
1. هرگز بکسی... ل این دل تنگ
وز خوی بدت نه صلح پیداست نه جنگ
...
1. مطرب بصبوح داد آگاهی چنگ
تا بنیوشد سماع خر گاهی چنگ
...
1. ای برده گل از رخ چو گلنار تو رنگ
و آورده ز شرم گل بر بار تو رنگ
...
1. کردم بهوس عمارتی اندر دل
وز آلت و ساز کار بودم غافل
...
1. ای سعد فلک را ز رخ خوب تو فال
وی مرغ کرم را ز سخایت پروبال
...
1. خاک سر کوی آن بت مشکین خال
می بوسیدم دوش باومید وصال
...
1. چون نیست مرا بخدمتت راه وصال
سر بر خط دیوان تو دارم همه سال
...