1 آنرا که بدت زلف دلکش باید همچون بادش ز آب مفرش باید
2 وان دل که ره هوای جانان سپرد پایش چو سر شمع ز آتش باید
1 شمعم که چو غم بقصد من برخیزد صد خصم مرا ز خویشتن برخیزد
2 دل خنده زنان برآورد جان ز گلو جان رقص کنان از سر تن برخیزد
1 هر شب ز غم تو ای غمت روز افزون از نالۀ من بناله آید گردون
2 گر بر لب جیحون گذرم نیست کنون خود می گذرد بر لب چشمم جیحون
1 گر جان خواهد ز من همه جان دهمش ور عمر گرامی طلبد آن دهمش
2 چیزی که جهان بدم بخواهد ستدن آن به که بدست خود بجانان دهمش
1 در کار سخن رنج کشیدم بسیار و اکنون زسخن شدم بیک ره بیزار
2 من کار سخن راست بکردم چونگار لیکن بسخن راست نمی گردد کار
1 آن غنچه نگر چو من گرفتار بدل پیوسته لبش بمهر و انکار بدل
2 آورده فراهم رخ و برخود پیچان زانست که هر دم رسدش خاربدل
1 یاد تو کند کسی که خامش باشد مست تو بود کسی که باهش باشد
2 آنجا که برد غمزۀ تو دست بتیغ جان آن ببرد که خویشتن کش باشد
1 اکنون که ز خوشدلی در ایّام نماند یک همدم پخته جزمی خام نماند
2 دست طرب از ساغر می باز مگیر امروز که دستگیر جز جام نماند
1 آن ماه که چرخ بر رخش مهر آرد نقاش ازل مثل رخش ننگارد
2 دی گفت زقامتم خجل گردد سرو ای سرو ، مگو هیچ ، که قدش دارد؟
1 در زرم چوکس تو بآواز آمد نصرت با او. بطبع دمساز آمد
2 تیغ تو بقطع و فصل کار دشمن هر کجا که برفت سرخ رو باز آمد