می نتوانم اشک از کمالالدین اسماعیل رباعی 421
1. می نتوانم اشک فراوان بارید
خون جگر از دیده چو باران بارید
1. می نتوانم اشک فراوان بارید
خون جگر از دیده چو باران بارید
1. گر تیغ سر انگشت تو صد را ببرید
تا ظن نبری که آن بعمدا ببرید
1. کو دیده که تا بر وطن خود گرید
بر حال دل و واقعۀ بد گرید؟
1. بیداری چشم و خواب بختم نگرید
بر دست فنا غارت رختم نگرید
1. هنگام صبوحست حریفان خیزید
وان باقی دوشین بقدح در ریزید
1. چون زلف ترا کار ببالا برسید
از وصل قدت بآرزوها برسید
1. لطف تو بآشنا و بیگانه رسید
زو بهره بهر دلی جداگانه رسید
1. آنان که زوصلشان دلم می بالید
جانم زفراقشان فراوان نالید
1. ای وصل تو بر تراز تمنای امید
ناپخته بمانده با تو سودای امید
1. گر در همه عمر خویش فرصت جوید
نا با من خسته دل حدیثی گوید
1. خصمت که ره قضای بد می جوید
پیکارة تو نه از خرد می جوید
1. ماییم چو خر گه همه بر بسته کمر
در خدمت تو صف زده در یکدیگر