1 در کار جهان کسی که اندیشه کند از هردوجهان بی خردی پیشه کند
2 از شیشه فرو ریزد می دیوانه تا عقل مرا چو دیو در شیشه کند
1 بر یاد قدت دل رهی ناله کند چون مرغ که بر سروسهی ناله کند
2 گویند مکن ناله و این غم که مراست بر دل نه که بر کوه نهی ناله کند
1 هر چند ز نرگس صفت چشم کنند ور چه مثل از رنگ رخ لاله زنند
2 نه این چو رخ تست و نه آن چون چشمت با آنکه خود این چشم و چراغ چمنند
1 آنها که مرا بعشوه مغرور کنند باروی توام حکایت از حور کنند
2 بینند تنی چو ریسمان اندر تاب چون شمع اگرم جامه ز تن دور کنند
1 وقتست که گلها بنیایند و روند وز شرم رخت قفا نماید و روند
2 خوبیّ تو جاودان بمانادارنی هر سال چو گل هزار آیند و روند
1 این قوم بجز غصه و دردت ندهد جز خون جگر هیچ بخودت ندهند
2 بسیار چو تیغ اگر زنی سر برسنگ تا گرم نباشی آب سردت ندهند
1 هر کس که رخ و قد نگارم بیند بروی گل و سرو و شمع را نگزیند
2 نه سرو بایستد بجای قد او نه شمع بجای روی او بنشیند
1 آنان که طریق علم می پیمایند و آنان که ز جهل ژاژها می خایند
2 هر چند ز راه مختلف می آیند مقصود تویی چو راز دل بگشایند
1 دیده ز فراق تو زیان می بیند بر چهره زخون دل نشان می بیند
2 با این همه من زدیده ناخشنودم تا بی رخ تو چرا جهان می بیند
1 عشّاق نه از غم جوانی گریند یا از پی مال و سوزیانی گریند
2 چون چنگ همه ز تن درستی نالند چون شمع همه ز زندگانی گریند