1 با عشق تو خوشدلی در ایّام نماند تو شاد بزی که رامش و کام نماند
2 شادیّ گریز پای از دست غمت بگریخت چنان کزو بجز نام نماند
1 اکنون که ز خوشدلی در ایّام نماند یک همدم پخته جزمی خام نماند
2 دست طرب از ساغر می باز مگیر امروز که دستگیر جز جام نماند
1 اهل طبرستان همه چون فاخته اند کز سلّۀ بید خانه پرداخته اند
2 زان همچو شکر در آب بگداخته اند کایشان چو شکر خانه زنی ساخته اند
1 چشم و دل من زبس که پر غم شده اند در تاب فتاده اند و پر نم شده اند
2 وانگه ز برای کشتن آتش غم خون دل و آب دیده در هم شده اند
1 زر رشتۀ خور زتاب شب بگسستند یکباره در روزه بما در بستند
2 تا پای و سر شام و سحر نشکستند تا روز و شب از آمد و شد ننشستند
1 نام کف تو چو پیش دشمن بردند گوهر ز دو چشم او بخرمن بردند
2 روز طرب از بزمگهت زر و درم نرگس بکلاه و گل بدامن بردند
1 از جور که بر سرو بلندت مردند در بند اسیر و مستمندت کردند
2 شمعی ، چه عجب که کند داری بر پای سروی، چه عجب که تخته بندت کردند
1 صاحبنظران چو شمع در بر گیرند از هیچ حساب خویش کمتر گیرند
2 چون آفت بود خویشتن بشناسد حالی سر خود بدست خود برگیرند
1 اقبال تو با سپهر و اختر بزند نوک قلمت بانی شکّر یزند
2 وقتست که در چمن بنام کرمت بلبل بکند خطبه و گل زر بزند
1 چون کالبدم ز روح وا پردازند در کنج یکی تیره مغاک اندازند
2 از یاد لب تو بر دهان آرد آب هر کوزه که از خاک منش بر سازند