1 انگام سحر باد صبا می آمد ازوی بویی بس آشنا می آمد
2 پی می بردم که از کجا می آید هم از سر زلف یار ما می امد
1 هر گوهر معنی که دلم کرد پسند تا ناطقه را ازو کنم عقدی چند
2 چون دید لبم بمهر حرمان در بند آن جمله ز راه دیده بیرون افکند
1 گفتی که بگو حال دل غم پیوند تا چند نهان کنی ز من؟ آخر چند؟
2 من با تو چه گویم؟ که همه راز دلم خاموشی من گفت باواز بلند
1 دیدی که دگر بی رخ آن سرو بلند آمد گل و بلبل بر او رخت افکند
2 ای بیهده گوی مست، بسیار مگوی وی شوخ دهادن دریده، بر خویش مخند
1 ای باد صبا ، بخاک پایت سوگند از من بر خواجه بر زمین بوسی چند
2 گو لطف کن و مرا برآور زین بند شکرانۀ آنرا که نیی دانشمند
1 یارم چو سوار سوی میدان راند از دشمن و دوست جان و دل بستاند
2 و آنجا که چو غمزه تیغ در گرداند نه دوست رها کند نه دشمن ماند
1 ایّام بر آنست که تا بتواند یک روز مرا بکام خود ننشاند
2 عهدی دارد جهان که تا گرد جهان خود می گردد، مرا همی گرداند
1 پروانۀ تو عمید اصلاً بنخواند شمعی که تو افروخته بودی بنشاند
2 چندانکه درین باب سخن می گفتم می راند مرا چون بزو یک بز بنراند
1 بستان دلم،ارنه غم زمن بستاند ور من ندهم بدم زمن بستاند
2 گر عشق تو خون من چنین خواهد ریخت سرمایۀ گریه هم زمن بستاند
1 لعل تو طریق مهربانی داند هر شیوه که در لطف تو دانی داند
2 زلفین تو هم دلبر و هم دلداریست هندو دزدی و پاسبانب داند