1 گفتی دودلی تو ، از تو کاری ناید بهتان چنین نهی تو بر من شاید
2 چون نیست مرا دلی وگر نیزم هست تا صد بود از بهر غمت می باید
1 گر در همه عمر خویش فرصت جوید نا با من خسته دل حدیثی گوید
2 ناگاه ستیزۀ مرا چشم رقیب چون دیدۀ نرگس از زمین بر روید
1 دل پیشکشت جان و تن آورد چو شمع آب از لب تو بر دهن آورد چو شمع
2 هم سوی تو عذر روشن آورد چو شمع هم پیش تو تیغ و کفن آورد چو شمع
1 وقتی که مرا می طرب در سر بود یکسر سخنم ز باده و دلبر بود
2 و امروز کزان حال همی اندیشم گویی که بجای من کسی دیگر بود
1 دیده ز فراق تو زیان می بیند بر چهره زخون دل نشان می بیند
2 با این همه من زدیده ناخشنودم تا بی رخ تو چرا جهان می بیند
1 هردم زدنی چو لاله در خون نهدم زارم چو بکشت عذر موزون نهدم
2 در حلقۀ غم نهد نگین دل من و آنگه چو نگین ز حلقه بیرون نهدم
1 آمد گل و آورد به پیراهن زر بنشست به باغ و کرد خرمن زر
2 یعنی که بشادی نتوان برد بسر یک روزه حیات جز بیک دامن زر
1 آنشب که ز بر آتش غم سوزم خشک و تر خود چو شمع در هم سوزم
2 تنها سوزم بگوشه یی در چو سپند چون شمع میان مردمان کم سوزم
1 گه شانه زبان در خم گیسوت کشد گه آینه روی سخت در روت کشد
2 باری که بود سرمه کت آید در چشم؟ یا وسمه که او کمان ابروت کشد؟
1 بگذشت و مرا اشک روان بود هنوز وندر تن من باقی جان بود هنوز
2 می گفت و مرا گوش بدان بود هنوز بیچاره فلانیست، جوان بود هنوز