1 ای آنکه دلت گشته ز امساک تو خون نبود دهنت از تو به نانی ممنون
2 تا بستاند لقمه ز دستت از حرص آید فم معده از دهانت بیرون
1 هر کس به دروغ خویش را بگمارد کذب از روش کلام او می بارد
2 در عین دروغ گفتنش مکث کند ضیق النفسی چو صبح کاذب دارد
1 غرق است به بحر جرم تا گردن من شرمنده بود دلم ز بد کردن من
2 ای کاش که هر نقش قدم چون سوزن چاهی شود از بهر فرو رفتن من
1 بدگوهری ار به نیکیت بسته کمر بیگانه از آن نکوئیش دان گوهر
2 از دیدهٔ عینک مطلب بینایی هر چند کند تقویت نور نظر
1 در ماتم شاه شهدا گریه کنید دریا دریا در این عزا گریه کنید
2 چون ابر بهار با تمام اعضا بر تشنه لبان کربلا گریه کنید
1 اسرار حقیقت همگی سر مگوست با شخص مثال خون بود در رگ و پوست
2 یعنی نجس است چون تراوید از تو تا در تو نهانست حیاتت با اوست
1 نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی یعنی در قیمتت پشیزی ندهی
2 فردا بازار خودفروشی است کساد امروز بهار خویش چیزی ندهی
1 گر عاقل و دیوانه و گر زاهد و مست باید همه را رخت ز دنیا بر بست
2 بر دهر مبند دل که مانند حباب آماده نیستی است هر هست که هست
1 هر کس از وضع خود گریزان گردد شاید که بری ز نور ایمان گردد
2 باشد در دیده ها بعینه زنار از دانه چو تار سبحه عریان گردد
1 در راه وصالت ای بت کج کلهم شب تا به سحر چشم تمنا به رهم
2 تا پیک صبا مژدهٔ دیدار آورد چون شعلهٔ شمع مضطرب شد نگهم