1 از غرور توبه غرق معصیت تا گردنم تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
2 سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
3 بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
4 در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
1 به هیچ کس نرسیده است سود ازین مردم به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
2 مدار چشم نکویی و جود ازین مردم زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
3 دلم چو آبله در راه آشنایی ها کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
4 مدام زورق جان از عناصر افتاده است به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
1 ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن
2 جز زمین را بهره ای نبود ز ابر نوبهار خاک ره شو خویش را پیوسته فیض آماده کن
3 همچو بوی گل که دارد در حریم گل وطن با وجود پایبندی خویش را آزاده کن
4 دستگیری پیشهٔ خود کن نیفتی تا ز پا هر کرابینی به خاک افتاده است استاده کن
1 در حریم وصل از دلدار دور افتاده ام مستم از کیفیت سرشار دور افتاده ام
2 معنی بیگانه با دل آشناتر می شود در بر یارم اگر از یار دور افتاده ام
3 همچو پرواز نگه از دیدهٔ اهل نظر با تو نزدیکم و بسیار دور افتاده ام
4 بسکه دل آزرده ام یکره ندیدم خویش را تا از آن آیینهٔ رخسار دور افتاده ام
1 به یمن همت عشقت ز قید دل رستم بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
2 دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
3 ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
4 ز نارسایی بخت سیاه خود دانم که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
1 چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟ کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
2 جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
3 بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
4 طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است با هجوم درد می آید تن تنها برون
1 تا بود سودای زلفش در سر شوریدهام دانهٔ زنجیر میریزد سرشک از دیدهام
2 از تنم پیکان او زنجیر میآید برون در شب هجران او از بس به خود پیچیدهام
3 چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را بس که از جوش حیا زان رو نگه دزدیدهام
4 نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم تا زبان ترک چشم یار را فهمیدهام
1 تا ز جام عشق دل مستان شد و دیوانه هم چون گهر مستغنی است از فکر آب و دانه هم
2 شیشه های طاق این غمخانه دلهای پر است شکوه ها زین دور دارد با لب پیمانه هم
3 صدمه های دل تپیدن نه همین رنگم شکست رخنه ها افکند در دیوارهای خانه هم
4 کرم شب تابیست چون گردد به گرد عارضش شمع بزم یار گاهی، می شود پروانه هم
1 ای من خراب طورک رندانه تان شوم من خاک راه جلوهٔ مستانه تان شوم
2 ای ماه طلعتان مگر آیینه دیده اید من واله نگاه اسیرانه تان شوم
3 آبی بر آتش جگر بیدلان زنید ای من اسیر گردش پیمانه تان شوم
1 سوخت تا از پرتو آن آتشین خو پیکرم صیقل آیینهٔ خورشید شد خاکسترم
2 در خیالم بسکه شب هر دم به رنگی آمدی می توان صد رنگ گل رفتن ز روی بسترم
3 از پی هم می رود دور از وصال او سرشک همچو فوج آهوی رم کرده از چشم ترم
4 چون شوم محوت نیاید از من، می شود پردهٔ حیرت چو آیینه نقاب جوهرم