1 کبوتر را ره آگاهی از احوال خود بستم که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
2 سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
3 به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
4 زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
1 ما که دل در فکر دنیای خراب افکنده ایم گوهر یکدانه ای را در خلاب افکنده ایم
2 مغز خورشید از شمیم عشق باشد عطسه ریز تا بر این اخگر ز لخت دل کباب افکنده ایم
3 در طریق جستجو از گرمی رفتار خویش آتش شوقی در آغوش شتاب افکنده ایم
4 سادگی بین کز پی تحصیل آرام و قرار خویش را در موج خیز اضطراب افکنده ایم
1 دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کردهای دارم سری؛ با کافری راه خدا گم کردهای دارم
2 به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم به حیرانی ضمیر مدعا گم کردهای دارم
3 به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته میآیم که پنداری در این ره جابهجا گم کردهای دارم
4 به غیر از سادهلوحی نیست گر جمعیت خاطر طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کردهای دارم
1 انکسار مرا تماشا کن اعتبار مرا تماشا کن
2 بار دل می کشم ز بیکاری کارو بار مرا تماشا کن
3 داغ داغ است لخت لخت دلم لاله زار مرا تماشا کن
4 گشته آبستن هزار سحر شب تار مرا تماشا کن
1 یکرنگ بیخودی شده از خود بریدهام با وحشت آرمیدهام از بس رمیدهام
2 عرش برین مقام من از فیض بیخودی است از خویش رفتهرفته به جایی رسیدهام
3 چون سایه در ره تو به خاک اوفتادهام گرد ره فنا شده رنگ پریدهام
4 سر مگوی پردهدریهای غنچه را جویا هزار بار ز بلبل شنیدهام
1 صد شکر کز غم چو تویی زار و خسته ام از پهلوی رخ تو چو زلفت شکسته ام
2 بر دیده ام خرام که در رهگذار تو فرش است شیشه پارهٔ رنگ شکسته ام
3 چون غنچه های لالهٔ نشکفته در چمن گلهای داغ در غم او دسته بسته ام
4 شوخی من ملایم طبع خلایق است بر صفحهٔ زمانه چو اشعار جسته ام
1 بی سخن نیست ترا یک سر مو بیش دهن مو شکاف است زبان تو چو آیی به سخن
2 همچو فانوس ز بس صافی جوهر بدنت یک بغل نور نماید به ته پیراهن
3 نه همین لاله ز داغت ره صحرا بگرفت تا تو از باغ شدی خاک نشین گشت چمن
4 زخم ناسور نماید به نظر خندهٔ گل بی تو بر روی چمن خال سفیدست سمن
1 چشم بد دور آفتاب می نماید بر زمین هر کجا نقش کف پای تو افتد بر زمین
2 تا به کی تن پروری سازی شعار خود، که گرد هر قدر گردد آخر نشیند بر زمین
3 از عروج طالعت ای مدعی بر خود مبال هر که از بالاتر افتد می خورد بد بر زمین
4 رنگ رخسارش هوا گیرد شبی گر در خمار صبح از شبنم گلاب ناب پاشد بر زمین
1 عذار لعل گون خوب است از خوبان بهم سودن به انداز گزیدنها لب و دندان بهم سودن
2 حریصم بسکه بر نظارهٔ شبهای وصل او دلم در چنگل باز است از مژگان بهم سودن
3 هلاک تندیی، در عین صلحم، از تو می آید چو تار بخیه در پیوندها دندان بهم سودن
4 ز رشک رنگ لعلت غنچه شد گل، عالمی دارد بع انداز مکیدنها لب خندان بهم سودن
1 تا نهاد آن مست رنگین جلوه پا در کلبه ام بال طاؤسیست هر موج هوا در کلبه ام
2 از بناگوشی ز بس سامان فیض اندوختم موج مهتاب است فرش بوریا در کلبه ام
3 یاد رخسار تو زنگ کلفت از دل می برد خاکروبی می کند موج صفا در کلبه ام