به خود بست آنکه ز آب و تاب از جویای تبریزی غزل 980
1. به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلتان
بود سرگشتهٔ گرداب خود چون گوهر غلتان
...
1. به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلتان
بود سرگشتهٔ گرداب خود چون گوهر غلتان
...
1. چشم بد دور آفتاب می نماید بر زمین
هر کجا نقش کف پای تو افتد بر زمین
...
1. پرند بوی گل پیراهن او
هوای صبح گرد دامن او
...
1. ریخت مژگانت که ویرانی بود آباد ازو
یک بغل چاکم به رنگ غنچه در دل داد ازو
...
1. گلستان بیبر رویی به زندان میزند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گریبان میزند پهلو
...
1. بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
...
1. نیست آسان چارهٔ دیوانهٔ گیسوی او
در دهان مار باشد مهرهٔ بازوی او
...
1. بس که سنگینم ز بار غم به راه جستوجو
همچو سوزن میروم در نقش پای خود فرو
...
1. صحبت بی نفاق یاران کو
گل بی خار این گلستان کو
...
1. نه همین پیچد به خود از شوق رویت موی تو
نعل در آتش بود بر روی تو ابروی تو
...
1. حسن از تاب و تب است از شعلهٔ دیدار او
رنگ را آتش به جان افتاده از رخسار او
...
1. دمیده همچو مهر از مشرق خوبی جمال او
کشیده سر ز آب جوی چاک دل نهال او
...