1 عمر رفت و هست ذوق آن بر و دوشم هنوز تنگ دارد شوق آغوشش در آغوشم هنوز
2 بر زمین ناید غبار من ز دوش گردباد بیقرار گردش آن چشم می نوشم هنوز
3 ای صبا مشت غبارم را به چشم کم مبین از هواداران آن سرو قباپوشم هنوز
4 بر نمی خیزد غبارم ای نسیم از روی خاک دست و پا گم کردهٔ آن چشم می نوشم هنوز
1 به محشر تا سری از خاک بیرون آورم چون گل سراپا پنجه گردم تا گریبانی درم چون گل
2 ز جوش تا توانی می توانم زین چمن خود را بدامان نسیم آویزم و بیرون برم چون گل
1 چه جورها که غمت با دل تباه نکرد فغان من اثری در دل تو آه نکرد
1 به وادیی که کند تیغ عشق تسخیرش دل دو نیم بود نقش پای نخجیرش
2 فتد چو حسن در اندیشهٔ عمارت عشق چه خانه ها که نگردد خراب تعمیرش
3 ز فیض عجز به بالای چشم جا یابد چو ابرو از خم بازوست آنکه شمشیرش
4 ز شوخیی که به او داده اند، حیرانم که چون به روی ورق آرمیده تصویرش
1 در راه تو گه جان و گهی سر بفشانیم آن چیز که داریم میسر بفشانیم
2 چون نخل که آبی خورد و میوه دهد بار از هر ستانیم نکوتر بفشانیم
3 ما ابر بهاریم که از همت سرشار گیریم دمی آبی و گوهر بفشانیم
4 دیگر ز زمین جز گل خورشید نروید بر خاک چو درد ته ساغر بفشانیم
1 کو زبانی که دهم شرح گرفتاری دل مگر از طرز نگاهم شنوی زاری دل
2 نقد فرصت که به غمخواری دل خرج کنی صرف کن خانه خراب از پی غمخواری دل
3 گر نه بیماری چشمان تو ساریست چرا شد مرا الفتشان باعث بیماری دل
4 دل قوی دارو به نیروی سعادت برسان بر زمین پشت فلک را به مددکاری دل
1 وای بر دیده اگر محو بدایع نشود بر دل افسوس که حیران صنایع نشود
2 بر ندارد هوست تا زخودآرایی دست حسن کردار تو مقبول طبایع نشود
3 نگه مست تو پیماید اگر صاف طهور دامن خلق تر از مسکر مایع نشود
4 توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتی دستگیر تو اگر ترک شنایع نشود
1 از نور بندگیست فروغ جبین دل جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل
2 گام مراد یافته از حاصل دو کون پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل
3 دارد ز بس لطافت اندام چون خیال آید ز راه دیده و گردد مکین دل
4 تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز سوگند می خورم به سر نازنین دل
1 در دامن دل اشک ز مژگان تر انداز این مشت شرر باز به جیب جگر انداز
2 آنجا که کشد معرفتش تیغ چو خورشید چون ماه گر از اهل کمالی سپر انداز
3 از خویش بهر سو که روی دار امانست زنهار از این مهلکه خود را بدر انداز
4 یا زان مژه کن پهلو خواهش تهی ایدل یا بستر راحت به دم نیشتر انداز
1 چون شود محو از دل خاکی سرشت ما غبار؟ کی به افشاندن رود از دامن صحرا غبار؟
2 ای نسیم از کوی او مگذر که می ترسم شود در دلش بوی گل از نازک مزاجیها غبار
3 بسکه بیکس دشمنند ارباب دولت، می شود گوهر از گرد یتیمی در دل دریا غبار
4 مهرهٔ گل ریزدم هر قطره اشک از چشم تر دور ازو در خاطرم بگرفته از بس جا غبار