1 به گلزاری که در رفتار آید سرو موزونش برافرازد پی نظاره قامت بید مجنونش
2 که نظاره از بس نازکی مژگان بهم سودن کم از دندان فشردن نیست بر لبهای میگونش
3 زده بر گوشهٔ دامان محشر تکیهٔ راحت مباش ایمن شهید عشق را خوابیده گر خونش
4 اگر با جعد مشکین تو سنبل همسری جوید کند مانند بوی گل نسیم از باغ بیرونش
1 از یاد که گردید دلت مسکن آتش کز سینه جهد آه تو چون جستن آتش
2 اندیشهٔ رخسار تو در سینهٔ عشاق برقی است که خود را زده بر خرمن آتش
3 در محفل می تا رخ رخشان ترا دید پروانه نگردید به پیراهن آتش
4 تا بی تو به گلزار شدم لاله ز هر برگ ریزد به گرییان دلم دامن آتش
1 عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
2 می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
3 امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
4 تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
1 می رباید خط روی لاله گونم بیشتر در بهاران می شود سوز جنونم بیشتر
2 لحظه ای بنشین نمی خواهم شود آتش بلند می شود از رفتنت سوز درونم بیشتر
3 بسکه می دارم نهان در سینه دود آه را رنگ داغ لاله می ماند به خونم بیشتر
4 زلف او در بردن دل هیچ کوتاهی نکرد می رباید لیک چشم پرفسونم بیشتر
1 از نخستم تن ز درد عشق غم فرسوده بود غنچه سانم دل درون بیضه خون آلوده بود
1 در تنم از خون نمی گذاشت فریاد لخت دل می آرد از چشمم برون، داد از سرشک
2 نیست در ویرانهٔ دل آب و آبادانیی دیده تا گردید در یاد تو آباد از سرشک
3 از وفور گریه گردیدم به بی صبری علم آبروی دیده و دل رفت بر باد از سرشک
4 شورم امشب در زمین و آسمان افتاده است داد از آه فلک پیما و بیداد از سرشک
1 می مکد خون دلم را غنچه عنابی اش می زند بر آتشم دامن قبای آبی اش
2 عندلیب نوگلی گشتم که از طفلی هنوز بوی شیر آید ز رنگ چهرهٔ مهتابی اش
3 جز به همپروازی عنقا به مقصد کی رسد یک نفس گر می شوی در خویش گم می یابی اش
4 رهبر معراج عشقم شد تپیدنهای دل آتش شوق مرا دامن زند بیتابی اش
1 گر از بحرین چشمم ابر نیسان مایه ور می شد صدف تفسنده مجمر می شد و اخگر گهر می شد
2 خوش آن روزی که از فیض می ام در بزم یکرنگی دل از خود بی خبر یعنی ز جانان باخبر می شد
3 همای عشق گشتی سایه افکن گر به بحر و کان سراسر گوهر اشک و لعل خوناب جگر می شد
1 بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
2 بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را که باشد آتشی پنهان ته خاکستر رنگش
3 چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
4 چنان کز آفتاب آیینهٔ مه را جلا باشد بود پیماهٔ سرشار می روشنگر رنگش
1 کی غمی از پا و کی پروای از سر داشتم زان قیامت جلوه در دل شور محشر داشتم
2 با زبان حال تا حال دلم گوید به یار نامهٔ صد پارهٔ چون بال کبوتر داشتم
3 از نزاکت ماند رخسار او جای نگاه چون ز بیم غیر از رویش نظر برداشتم
4 زورق تن بر کنار وصل او چون می رسید کز گرانجانی به بحر عشق لنگر داشتم