چون شمع برافروختی از از جویای تبریزی غزل 956
1. چون شمع برافروختی از باده کشیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
...
1. چون شمع برافروختی از باده کشیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
...
1. چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
...
1. تا خزان آمد گل کامی نچیدیم از چمن
غنچه تا نشکفت روی دل ندیدیم از چمن
...
1. دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن
چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن
...
1. به سعی در طلبش راه جستجو سر کن
می دگر ز گداز نفس به ساغر کن
...
1. از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
...
1. تا نهاد آن آفتاب شعله خو پا در چمن
همچو بوی گل ز هم پاشید دلها در چمن
...
1. ساز شد در پردهٔ خاموشی آخر جنگ من
با صدای دل طپیدن شد بلند آهنگ من
...
1. بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
...
1. انکسار مرا تماشا کن
اعتبار مرا تماشا کن
...
1. غیر را امشب کباب از اختلاط یار کن
باده بستان از کفش در کاسهٔ اغیار کن
...
1. ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
...