1 بی ذکر تو نیکو نبود پیشهٔ دیگر بی فکر تو باطل بود اندیشهٔ دیگر
2 صهبای مجازم ندهد نشئه که باشد کیفیت مستان تو از شیشهٔ دیگر
3 کی قطع نظر از تو توانم که دواندست از هر مژه چشمت به دلم ریشهٔ دیگر
4 لبریز خیال تو ز بس گشته، نگنجد در غمکدهٔ سینه ام اندیشهٔ دیگر
1 در راه شوق جانان عزم سفر مبارک بر فوج غم دلم را فتح و ظفر مبارک
2 امروز صید مطلب بست آرزو به فتراک تیر دعای ما را بال اثر مبارک
3 شکر خدا که امروز کام از لبش گرفتم بر گلبن امیدم گلبرگ تر مبارک
4 کردیم نوبر بوس نام خدا ز لعلش بر نخل نارس ما بادا ثمر مبارک
1 گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر گل دگر چمن دگر و نهال دگر
2 بس است در شب هجر توام توانایی همین قدر که زحالی روم بحال دگر
3 امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم مباد بیم گناهم شود و بال دگر
4 نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
1 نباشد غیر عشق نیکوانم پیشهٔ دیگر به غیر از وصل خوبانم به دل اندیشهٔ دیگر
2 بجز فکر وصال او که یارب باد روزافزون به وصل او که نبود در دلم اندیشهٔ دیگر
3 اگر از تهمت یک شیشهٔ می محتسب ترسی توانم بر تو بستن هر نفس صد شیشهٔ دیگر
4 جهان باشد چراگاه غزالان هوس جویا بود ماوای ما شیران همت بیشهٔ دیگر
1 مردم و مهر ترا در دل نهان دارم هنوز از سر خاکم چنین مگذر که جان دارم هنوز
2 نالهٔ پهلو شکافی، بسکه لبریز غمم چون نی منقار در هر استخوان دارم هنوز
1 بحر را چشم تر ما از نظر می افکند کوه را بار غم از کمر می افکند
2 گر زبانم ریزه خوان شکوه شد از جا مرو شعلهٔ عشقست گاهی هم شرر می افکند
3 وادی خونخوار عشق است اینکه در گام نخست ناخن از سر پنجهٔ شیران نر می افکند
4 در دلم کز صاف یکرنگیست تخمیر گلش هر نفس نیرنگ او رنگ دگر می افکند
1 مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
2 دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
3 بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
4 مایل به ترنج مه و خورشید نباشد دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
1 با چمن دوش به شوخی چه اداها می کرد غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
2 شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
3 همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
4 پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
1 هرگز صدا نبرده در این بزم ره به گوش افتاده است رسم فغان همنشین خموش
2 نامم شنید غیر و سرافکنده شد روان چون سگ که خم نهد ر خود را ز درد گوش
3 دل زندگی مجوی ز بیگانه از سخن آری چراغ بزم بمیرد چو شد خموش
1 کرده جا تا آن لب میگون به افسون در دلم غنچه سان شد برگ گل هر قطرهٔ خون در دلم
2 می توانی ساقی از جامی روان بخشم شوی مهربان شو می به ساغر کن، مکن خون در دلم!
3 سیر و دور وحشتم بیرون ز خود یک گام نیست ریخت عشق از گرد غم تا رنگ هامون در دلم
4 در سرم تنها نه همچون شمع بزم آشفتگی است دور از او هر قطره خون گشته مجنون در دلم