1 غمی به خاطرم از بیش و کم نمی آید به هر دلی که رضاجوست غم نمی آید
2 به هر چه می کنی، امیدوار بخشش باش! که از کریم به غیر از کرم نمی آید
3 گسیختن نتواند چو با تو دل پیوست ز هر که رام تو گردید رم نمی آید
4 فغان که غافلی از نکهت کباب دلم به هر کجا که تویی بوی غم نمی آید
1 به رنگ شمع بگدازد ز سوز سینه ام تیرش چو موج باده گردد آب خون آلوده شمشیرش
2 نبیند در لحد هم کشتهٔ مژگانش آسایش که باشد هر کف خاکی به پهلو پنجهٔ شیرش
3 به راه انتظار ناوکش خون دل حسرت چکد چون بخیه های زخم از مژگان نخجیرش
4 چنان سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم که چون آرم به لب از سینه باشد شور زنجیرش
1 کشیده لاله شراب شبانه از رگ سنگ چو شعله خونش ازان زد زبانه از رگ سنگ
2 رضا بخوردن خون دادایم این و آن هم نیست رسانده روزی ما را زمانه از رگ سنگ
3 چو نبض در طپش آید ز شوق اگر سازند خدنگ آن مژه ها را نشانه از رگ سنگ
4 نه لاله است که جوشد چو خون ز سینهٔ کوه کشیده آتش شوقش زبانه از رگ سنگ
1 هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
2 چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
3 کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
4 نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
1 ما خاک ره جلوه آن سرو روانیم دل داده و جان باخته اش از دل و جانیم
2 از سیل سرابست خطر خانهٔ ما را چون نقش قدم پر حذر از ریگ روانیم
3 در انجمن هرزه در ایان سبک مغز چون گل ز ادب گوش ولی گوش گرانیم
4 رفتند عزیزان و چو نقش پی سالک ما خاک نشین از پی آن راه روانیم
1 از شور جنون هیچ کس آگاه نمی بود گر سلسله جنبان دلم آه نمی بود
2 ای ضعف نمانده است مرا قوت ناله ای وای چه می کردم اگر آه نمی بود
3 می داشت اگر کوکب اقبال بلندی دستم ز سر زلف تو کوتاه نمی بود
4 در ملک بدن شاه نمی بود دلت را گر نقش نگین بندهٔ درگاه نمی بود
1 سوی گلشن شو اکسیر حیاتت گر هوس باشد هوایش پر به دل نزدیک ماند نفس باشد
2 به حسرت دل ترا از رخنه های سینه می بیند چو آن بلبل که محو گلشن از چاک قفس باشد
3 به راه کعبهٔ از خویش رفتن در شب هجران دلم را نالهٔ پهلو شکافی چون جرس باشد
4 در این وادی نیارد کامیاب صید مطلب شد سگ نفسی که از طول املها در مرس باشد
1 از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
2 دشمن هر کس به قدر خواهش او می شود از نخستین خلق را اینست با دنیا قرار
3 اضطراب عشق ماند جوهر شمشیر را بیقراری بسکه بگرفته ست در دلها قرار
4 مست من از بسکه بیرون گرد و شوخ افتاده است گر شرر گردد نگیرد در دل خارا قرار
1 نیکی به خلق چرخ زبرجد نمی کند الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
2 هر کس مثال آینه صافست طینتش هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
3 بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
4 بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود مانند مصرع قدت آمد نمی کند
1 شکاریی که دلم گشته است نخجیرش صدای شیر به گشو آید از نی تیرش
2 به صد زبان خموشی جواب ناله دهد چو بوی غنچه نهان در لب است تقریرش
3 صفای غبغبش از ماه، گوی خوبی برد مگر ز آب گهر کرده اند تخمیرش
4 بسوخت گرمی خونم چو آه تیرش را ز سخت جانی من اره گشت شمشیرش