1 چو خسرو کرد ازین بسیار زاری جوابش داد آن ماه حصاری
2 که دایم شاد و دولتیار باشی زتاج و تخت، برخوردار باشی
3 ز بند هر حوادث بادی آزاد سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
4 بدین دولت بمانی جاودانه مبادت هیچ آسیب از زمانه
1 نباید مست شد در کوی محبوب که مستان را بود بد پیش خود خوب
2 نباید عاشقان را هیچ هستی که هستی نیست غیر از بت پرستی
3 اگر خواهد کسی کو نشکند جام بگو در جام کن، فکر سرانجام
4 به کوهستان مکن در مستی آهنگ که آید عاقبت قرابه بر سنگ
1 شباهنگام کان آهوی غماز برفت از دیده با صد عشوه و ناز
2 از آن غم شد فلک را گریه غالب چو خون شد سر به سر چشم کواکب
3 همه شب تا به روز از انده و غم یکی ننهاد از آنها چشم بر هم
4 سیاهی بر سفیدی، گشت چیره جهان بر چشم خسرو کرد تیره
1 دگر ره آن مه حسن از سر مهر نمود از اوج برج خویشتن چهر
2 چو برق از ظلمت شب گشت لامع به خوبی و سعادت گشت طالع
3 در دولت به روی شاه بگشود چو ماه چارده رخسار بنمود
4 چشانید از طبرزد طفل را قوت گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
1 چو خسرو ساخت زین سان کار فرهاد از آن بشنو که خسرو را چه افتاد
2 ندانم رفت ماهی، بیش یا کم که بر مریم سر آمد عمر مریم
3 تن خسرو ازین غم گشت رنجور چراغ دولتش گردید بی نور
4 به درد آمد دلش زین داغ دلسوز نمی خسپید شب زین غصه تا روز
1 نخستین گفت کای فرهاد چونی چرا چندین ز عشق او زبونی
2 زبان بگشاد فرهاد دلاور که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
3 به صورت مرد عاشق گر زبونست به معنی بین که از عالم فزونست
4 مبین جز عشق در ذرات موجود که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
1 چنین دادم خبر مرد سخندان که چون فرهاد داد از عاشقی جان
2 دل شیرین ز داغش گشت مجروح مدامش کار نوحه بود چون نوح
3 ز آب دیده ها می شد دلش سست خیالش روز و شب در آب می جست
4 چو آب چشم خویشش در نظر بود چرا کز آب صدره پاکتر بود
1 دگر باره به صد نیرنگ، پرویز به پاسخ کرد شمشیر زبان تیز
2 که ای صد همچو من از راه برده به زیبایی گرو از ماه برده
3 کشم تا چند از تو مستمندی چو سگ، بر آستانم چند بندی
4 اگر چه ملک جان، سر بیشه توست جفا و جور کردن پیشه توست
1 سحرگاهی چو چشم دلبران مست و زان مستی به یک ره رفته از دست
2 گدشتم بر سر کوی دلارام به دستی شیشه و دستی دگر جام
3 که ناگه بر درش راهم ببستند زدندم سنگی و جامم شکستند
4 شدم روزی به طوفی سوی باغی که تا جویم دمی از غم فراغی
1 سخن پرداز مجلس این چنین گفت که چون پرویز از شیرین برآشفت
2 شد اندر خشم و از وی روی برتافت چرا کز وی همه بی عزتی یافت
3 گرفت از پای قصر او، سر خویش روان آمد به سوی لشکر خویش
4 و زان غم شد دل شیرین پر از درد به اشک سرخ بنشست و رخ زرد