1 چو خسرو دیدکان سرو سمنبر دلی دارد به بر از سنگ سختر
2 ره و رسم وفاداری نپوید همه همچون دل خود سخت گوید
3 چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید سرشکی چند از مژگان ببارید
4 پس آنگه خاست از مجلس چو آتش به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
1 چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین برون آمد سوی بهرام چوبین
2 نهاد از دوستان رو سوی دشمن پی او لشکری چون کوه آهن
3 ز بحر روم بگدشت و سوی بر روان گردید با دریای لشکر
4 بدان لشکر پیاده هم ز اطراف گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
1 چو شد بار دوم بر تخت، خسرو جهان را داد دیگر رونق از نو
2 گرفتش باز دولت عشرت از سر سعادت شد قرینش بار دیگر
3 ز دشمن رفع شد یکباره بیمش ز رجعت گشت طالع مستقیمش
4 گرفت از راس دولت باز آرام برستش مشتری از کید بهرام
1 چنین دادم خبر مرد سمرگوی که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
2 دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش که در یکدم شدی صد بار از خویش
3 نبودی یک زمان صبر و سکونش شدی از چشمها دریای خونش
4 ز باریکی شدش چون رشته تن دل از تنگیش همچون چشم سوزن
1 بدین گفتن چو روزی ده، برآمد زمانه بر مهین بانو سرآمد
2 دل خود را ز جان بی برگ می یافت که اندر خود نشان مرگ می یافت
3 پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند به پیش او ز هر بابی سخن راند
4 نخستش گفت ای شیرین دلبند ز خوبی بر خداوندان خداوند
1 مهین بانو چو بیرون شد ز عالم به شیرین پادشاهی شد مسلم
2 رعیت گشت ازو خشنود و لشکر جهان دیگر جوانی یافت از سر
3 به خدمت بست بهر مستمندان میان، در پادشاهی همچو مردان
4 کسش با او نبودی هم نبردی که در عالم مسلم شد به مردی
1 چو شد بر تخت شاهی خسرو روم سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
2 برآمد رومیی خفتانش از لعل که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
3 به میدان تاخت همچون مرد جنگی رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
4 زمان بگشود از خواب عدم چشم مبدل شد زمین را باصفا خشم
1 درآمد باربد اول به آواز نواهای عجایب کرد آغاز
2 به عشاق آن نوا را کرد آهنگ که زهره بر زمین زد زآسمان چنگ
3 ز بربط ناله ها زان گونه می خواست که می شد پرده عشاق زان راست
4 ز مستی رفته بود از پرده بیرون همی زد دم به دم راهی به قانون
1 در آن عشرت چو از شب رفت پاسی ز می نوشید خسرو چند کاسی
2 به پا برخاست بی خود همچو مستان چو شمعی روی کرد اندر شبستان
3 به مریم راز شیرین جمله بگشاد چو دامن ساعتی در پایش افتاد
4 که ای مریم به روح الله سوگند که با غیرت ندارم مهر و پیوند
1 چو بشنید این سخن شاپور از شاه به پا برجست و روی آورد بر راه
2 روان شد سوی قصر آن مه نو رسانید آنچه بد پیغام خسرو
3 پس آنگه گفت شاهت عذرخواه است برای مقدمت چشمش به راه است
4 چو شمع از آتش دل هست در سوز ندارد غیر فکر تو شب و روز