1 پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
2 نخستین گفت ای چشم مرا نور مباد از تو مهین بانو دمی دور
3 میفتا عارضت از آب هرگز مبادا نرگست بی خواب هرگز
4 مبادت هیچ محنت تا جهان باد سرو کار تو با رامشگران باد
1 غنیمت دان دلا روز جوانی کزان، خوشتر نباشد زندگانی
2 هلالت چون فزونی جست و شد بدر غنیمت دان مه بدر و شب قدر
3 بهار زندگی روز جوانیست جوانی خود بهار زندگانیست
4 چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ جوانا بشنو این از گفته چنگ
1 چو از فرهاد خسرو آگهی یافت دلش چون کوره آهنگری تافت
2 چنان زآن آتش غیرت برافروخت که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
3 به حالش ظاهرا یک دم بخندید ولی در اندرون چون مار پیچید
4 نفس می زد گهی سخت و گهی نرم ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
1 چنین دادم خبر مرد سمرگوی که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
2 دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش که در یکدم شدی صد بار از خویش
3 نبودی یک زمان صبر و سکونش شدی از چشمها دریای خونش
4 ز باریکی شدش چون رشته تن دل از تنگیش همچون چشم سوزن
1 بدین گفتن چو روزی ده، برآمد زمانه بر مهین بانو سرآمد
2 دل خود را ز جان بی برگ می یافت که اندر خود نشان مرگ می یافت
3 پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند به پیش او ز هر بابی سخن راند
4 نخستش گفت ای شیرین دلبند ز خوبی بر خداوندان خداوند
1 چو خسرو را شد این معلوم در روز سوی شهر مداین راند فیروز
2 نیاسود و به رفتن تیز بشتافت به دارالملک خود شاهنشهی یافت
3 بزرگان مداین بهر خسرو زدند از نقره و زر سکه نو
4 ره و رسم عدالت کرد بنیاد بشارتها به هر جانب فرستاد
1 نشسته بود روزی شاه خوشدل طمع بسته که گردد کام حاصل
2 که ناگه پیکی آمد تیز چون باد به پیش خسرو اندر خاک افتاد
3 چنان بارید خون از دیده ها تیز کزآن، آب آمد اندر چشم پرویز
4 پس آنگه گفت از تخت کیانی به خسرو داد سلطان زندگانی
1 چو صبح از بام مشرق سر برآورد هزیمت بر سپاه شب در آورد
2 سپاهی هر طرف کردند جولان درافکندند گوی زر به میدان
3 زهر جانب پری رویان شیرین نشستند از زمین بر کوهه زین
4 چو بر کردند مرکب از زمین شاد تو گفتی برگ گل را می برد باد
1 چو شد شاپور و از آن قصر سنگین سوی خسرو به ارمن برد شیرین
2 به جان درماند کز آن جای، پرویز سوی شهر مداین رفته بد تیز
3 به گلزار مهین بانو به اعزاز فرود آورد شیرین را دگر باز
4 چمن را رونق از گل داد دیگر جهان، دیگر جوانی یافت از سر
1 چو خسرو روز در عشرت به شب کرد خیالش وصل از شیرین طلب کرد
2 ندیمان را به مجلس پیش خود خواند یکایک را به جای خویش بنشاند
3 به ساقی گفت تا جام لبالب به گردش آورد از اول شب
4 چو دوری چند بگذشت از می ناب هجوم آورد بر سر، لشکر خواب