1 مهین بانو چو بیرون شد ز عالم به شیرین پادشاهی شد مسلم
2 رعیت گشت ازو خشنود و لشکر جهان دیگر جوانی یافت از سر
3 به خدمت بست بهر مستمندان میان، در پادشاهی همچو مردان
4 کسش با او نبودی هم نبردی که در عالم مسلم شد به مردی
1 نخستین گفت کای فرهاد چونی چرا چندین ز عشق او زبونی
2 زبان بگشاد فرهاد دلاور که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
3 به صورت مرد عاشق گر زبونست به معنی بین که از عالم فزونست
4 مبین جز عشق در ذرات موجود که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
1 چو شد در قصر، شاپور پری خوان پری رو را برآمد ناله از جان
2 عرق افکند و از خود رفت یک چند پس از یک لحظه افشاند از شکر قند
3 که ای شاپور خوش دامی نهادی به ما بس وعده های خام دادی
4 به مشکوی شهم کردی دلالت شدم آنجا و بس دیدم ملالت
1 نگار لاله رخ سرو سمنبر مه زهره جبین خورشید خاور
2 به رخ ماه ختن یعنی بت چین به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
3 در آن وادی که او را پرورش بود ز نعمت بیشتر شیرش خورش بود
4 اگر بودی هزاران نعمتش بیش به شیرین میل بودی از همه بیش
1 چو دید از دور قصر آن سمنبر هوای باده اش افتاد در سر
2 زخون دل شراب ناب می خورد به مستی خون بجای آب می خورد
3 هر آن اشکی که بر رویش گدر کرد شراب لعل را در جام زر کرد
4 غزل خوانان و دست افشان و می خوار به هر گامی که رفتی در ره یار
1 ز بعد آنکه خسرو شاه باداد سر فرهاد را با سنگها داد
2 نمی شد فکر اویش یک دم از دل نبود از کار او یک لحظه غافل
3 نبود از محرمانش جمع بسیار به جست و جوی اوشان غیر ازین کار
4 که می گفتند با خسرو همه راز یکی نارفته می آمد یکی باز
1 اگر خواهی که یابی عالم صبح شبی کن روز، بهر یک دم صبح
2 شبی روز از در عشق و صباحی به وصلش یا رب از هجران فلاحی
3 درون تیرگی آب حیات است چراغ صبح نور کاینات است
4 منال از شب که می باشد معین ز بعد ظلمت شب، صبح روشن
1 دگر ره خسرو از نوعی که دانی به شیرین گفت از شیرین زبانی
2 که ای صد همچو خسرو بنده تو ز احسان توام شرمنده تو
3 لب لعلت که جانها زنده دارد هزاران بنده همچون بنده دارد
4 خم ابروی تو کان نیست هموار چو من کشته ست در هر گوشه بسیار
1 چنین دارم خبر از باستان گوی چو می آورد در این داستان روی
2 که یک روزی نشسته بود شیرین به گردش دختران چون ماه و پروین
3 حدیث از هر دری آغاز کرده در از هر سرگذشتی باز کرده
4 یکی افسانه پیشینه می گفت دگر درد دل دیرینه می گفت
1 سحر کز کوه سر زد خسرو شرق ز تیغ کوه عالم شد پر از برق
2 شه عالم ستان، یعنی که پرویز سوی صیدش سمند عزم شد تیز
3 برون آمد به صحرا با سواران به دولت همرکابش تاجداران
4 در آن روزش نبد جز بی غمی هیچ نبود از بیشی آن مه را کمی هیچ