1 درآمد باربد اول به آواز نواهای عجایب کرد آغاز
2 به عشاق آن نوا را کرد آهنگ که زهره بر زمین زد زآسمان چنگ
3 ز بربط ناله ها زان گونه می خواست که می شد پرده عشاق زان راست
4 ز مستی رفته بود از پرده بیرون همی زد دم به دم راهی به قانون
1 چو خسرو دیدکان سرو سمنبر دلی دارد به بر از سنگ سختر
2 ره و رسم وفاداری نپوید همه همچون دل خود سخت گوید
3 چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید سرشکی چند از مژگان ببارید
4 پس آنگه خاست از مجلس چو آتش به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
1 چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین برون آمد سوی بهرام چوبین
2 نهاد از دوستان رو سوی دشمن پی او لشکری چون کوه آهن
3 ز بحر روم بگدشت و سوی بر روان گردید با دریای لشکر
4 بدان لشکر پیاده هم ز اطراف گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
1 چو شد احوال شیرین جمله مفهوم ز خسرو کن حکایت نیز معلوم
2 چنین دارم ز استاد سخن یاد که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد
3 به عشرت روز و شب با جام بودی دلی از عشق بی آرام بودی
4 چه روز و شب که روز از محنت و تب رسانیدی به صد اندوه با شب
1 چو فرهاد از غم شیرین برآشفت نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
2 به یاد نرگس او مست و حیران چو آهو رو نهادی در بیابان
3 به هر راهی که اشکش بیش رفتی مهی دنبال اشک خویش رفتی
4 چو گشتی غرق آب چشم غماز شنا کردی و بیرون آمدی باز
1 چو شد بر تخت شاهی خسرو روم سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
2 برآمد رومیی خفتانش از لعل که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
3 به میدان تاخت همچون مرد جنگی رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
4 زمان بگشود از خواب عدم چشم مبدل شد زمین را باصفا خشم
1 چو شد بار دوم بر تخت، خسرو جهان را داد دیگر رونق از نو
2 گرفتش باز دولت عشرت از سر سعادت شد قرینش بار دیگر
3 ز دشمن رفع شد یکباره بیمش ز رجعت گشت طالع مستقیمش
4 گرفت از راس دولت باز آرام برستش مشتری از کید بهرام
1 در آن عشرت چو از شب رفت پاسی ز می نوشید خسرو چند کاسی
2 به پا برخاست بی خود همچو مستان چو شمعی روی کرد اندر شبستان
3 به مریم راز شیرین جمله بگشاد چو دامن ساعتی در پایش افتاد
4 که ای مریم به روح الله سوگند که با غیرت ندارم مهر و پیوند
1 با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر، و کشته شدن به دست خسرو
2 شباهنگام کان ترک پری روی ربود از صحن میدان فلک، گوی
3 کواکب کرده بهر زرفشانی طبقهای فلک را زر نشانی
4 شب عنبر فروش از زلف در هم نهاده توده های مشک بر هم
1 پری رو گفتش از دیوانه خویش نرنجم نیست چون در خانه خویش
2 سخن در سر خوشی باید چنان گفت که در هشیاری آن با سر توان گفت
3 به تو گر دست ندهم دار معذور که من زان توام اما به دستور
4 قسم ای بت به چشم می پرستت که خواهم آمدن آخر به دستت