1 چو شد در قصر، شاپور پری خوان پری رو را برآمد ناله از جان
2 عرق افکند و از خود رفت یک چند پس از یک لحظه افشاند از شکر قند
3 که ای شاپور خوش دامی نهادی به ما بس وعده های خام دادی
4 به مشکوی شهم کردی دلالت شدم آنجا و بس دیدم ملالت
1 نشسته بود روزی شاه خوشدل طمع بسته که گردد کام حاصل
2 که ناگه پیکی آمد تیز چون باد به پیش خسرو اندر خاک افتاد
3 چنان بارید خون از دیده ها تیز کزآن، آب آمد اندر چشم پرویز
4 پس آنگه گفت از تخت کیانی به خسرو داد سلطان زندگانی
1 چو خسرو را شد این معلوم در روز سوی شهر مداین راند فیروز
2 نیاسود و به رفتن تیز بشتافت به دارالملک خود شاهنشهی یافت
3 بزرگان مداین بهر خسرو زدند از نقره و زر سکه نو
4 ره و رسم عدالت کرد بنیاد بشارتها به هر جانب فرستاد
1 چو شد شاپور و از آن قصر سنگین سوی خسرو به ارمن برد شیرین
2 به جان درماند کز آن جای، پرویز سوی شهر مداین رفته بد تیز
3 به گلزار مهین بانو به اعزاز فرود آورد شیرین را دگر باز
4 چمن را رونق از گل داد دیگر جهان، دیگر جوانی یافت از سر
1 چو آگه گشت بهرام از چنین حال که خسرو از بزرگی یافت اقبال
2 بسی از این خبر گردید غمناک فتادش در دل از اندیشه صد چاک
3 از آن حالت زمانی خوش برآشفت ز بعد یک زمان با خویش این گفت
4 که خوش زد این مثل آن مرد با رای که اول رای زن، پس کارفرمای
1 پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
2 نخستین گفت ای چشم مرا نور مباد از تو مهین بانو دمی دور
3 میفتا عارضت از آب هرگز مبادا نرگست بی خواب هرگز
4 مبادت هیچ محنت تا جهان باد سرو کار تو با رامشگران باد
1 چو صبح از بام مشرق سر برآورد هزیمت بر سپاه شب در آورد
2 سپاهی هر طرف کردند جولان درافکندند گوی زر به میدان
3 زهر جانب پری رویان شیرین نشستند از زمین بر کوهه زین
4 چو بر کردند مرکب از زمین شاد تو گفتی برگ گل را می برد باد
1 با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر، و کشته شدن به دست خسرو
2 شباهنگام کان ترک پری روی ربود از صحن میدان فلک، گوی
3 کواکب کرده بهر زرفشانی طبقهای فلک را زر نشانی
4 شب عنبر فروش از زلف در هم نهاده توده های مشک بر هم
1 چو خسرو روز در عشرت به شب کرد خیالش وصل از شیرین طلب کرد
2 ندیمان را به مجلس پیش خود خواند یکایک را به جای خویش بنشاند
3 به ساقی گفت تا جام لبالب به گردش آورد از اول شب
4 چو دوری چند بگذشت از می ناب هجوم آورد بر سر، لشکر خواب
1 پری رو گفتش از دیوانه خویش نرنجم نیست چون در خانه خویش
2 سخن در سر خوشی باید چنان گفت که در هشیاری آن با سر توان گفت
3 به تو گر دست ندهم دار معذور که من زان توام اما به دستور
4 قسم ای بت به چشم می پرستت که خواهم آمدن آخر به دستت