1 چو دیو شب برآمد از تنش جان یکایک شد پری هر گوشه پنهان
2 فسون خوان سحرگه از دم سرد پریها را همه در شیشه ای کرد
3 دگر ره رفته بد شاپور از پیش که بنماید بدان مه صنعت خویش
4 همان تمثال را دیگر بیاراست به سروی کرد همچون قامتش راست
1 دگر چون روز سر برزد ز کهسار ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
2 پری رویان مریم روی از سیر همه گشتند پنهان جمله در دیر
3 نشستند آن ندیمان گرد شیرین همه با چنگ و عود و جام زرین
4 از آن صورت حکایت بازگفتند ز دل گرد پریشانی برفتند
1 چو شاپور این چنین نیرنگ بر ساخت به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
2 یکی طومار نقاشانه بگشود که هر نقشی که می خواهی در او بود
3 گرفت او یک سر راهی و بنشست گرفته گوشه طومار در دست
4 نه طوماری، جهانی پر عجایب عجایب چه غرایب در غرایب
1 سحر کاشک زلیخا جمله پالود ز خاور خسرو خور چهره بنمود
2 نه حیلت را مجالی ماند نه ریو پریها گم شدند از صحبت دیو
3 به صد عشوه پری روی پری زاد بر تخت مهین بانو بایستاد
4 به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر به قد سروی هزارش ناز در سر
1 سخن پرداز، کین در دری سفت ز شیرین و ز خسرو این چنین گفت
2 که خسرو از پدر چون روی برتافت در آن ره صحبت شاپور دریافت
3 سوی ارمن روانه کرد او را که جست و جو کند آن ماهرو را
4 روان شد در پی اش چون باد در حال که نتوانست در آن کار اهمال
1 چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک برآمد یوسف خورشید از افلاک
2 سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز به تخت شرق، آمد خسرو روز
3 برآمد رومیی ناگه به صد فن سر زنگی شب، برداشت از تن
4 شب اشک خویش ازین حسرت ببارید سحر از گریه های او بخندید
1 چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین شنو دیگر حکایتهای شیرین
2 که چون او در مداین ساخت منزل نبودش یک زمان آرام در دل
3 سراسر حال خسرو کرد معلوم که از پیش پدر چون رفت زان بوم
4 دلش آگاه شد کان شاه نیکو به ارمن شد برای دیدن او
1 چو شد احوال شیرین جمله مفهوم ز خسرو کن حکایت نیز معلوم
2 چنین دارم ز استاد سخن یاد که خسرو چون به ارمن رخت بنهاد
3 به عشرت روز و شب با جام بودی دلی از عشق بی آرام بودی
4 چه روز و شب که روز از محنت و تب رسانیدی به صد اندوه با شب
1 غنیمت دان دلا روز جوانی کزان، خوشتر نباشد زندگانی
2 هلالت چون فزونی جست و شد بدر غنیمت دان مه بدر و شب قدر
3 بهار زندگی روز جوانیست جوانی خود بهار زندگانیست
4 چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ جوانا بشنو این از گفته چنگ