1 چو دیو شب برآمد از تنش جان یکایک شد پری هر گوشه پنهان
2 فسون خوان سحرگه از دم سرد پریها را همه در شیشه ای کرد
3 دگر ره رفته بد شاپور از پیش که بنماید بدان مه صنعت خویش
4 همان تمثال را دیگر بیاراست به سروی کرد همچون قامتش راست
1 چو بشنید این سخن از شاه، شاپور بدان خدمت زمین بوسید از دور
2 که شاها تا فلک را زندگانی بود، بادی به تختت کامرانی
3 فلک را سایه چتر تو جا باد هزارت سال در شاهی بقا باد
4 مبادا دور هرگز تاجت از سر همه کام و مردات باد در بر
1 سحر کاشک زلیخا جمله پالود ز خاور خسرو خور چهره بنمود
2 نه حیلت را مجالی ماند نه ریو پریها گم شدند از صحبت دیو
3 به صد عشوه پری روی پری زاد بر تخت مهین بانو بایستاد
4 به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر به قد سروی هزارش ناز در سر
1 چو شب اشک زلیخا ریخت برخاک برآمد یوسف خورشید از افلاک
2 سپاه روم، شد بر زنگ، فیروز به تخت شرق، آمد خسرو روز
3 برآمد رومیی ناگه به صد فن سر زنگی شب، برداشت از تن
4 شب اشک خویش ازین حسرت ببارید سحر از گریه های او بخندید
1 چنین دادم خبر پیر سخن سنج که در تاریخ عمری برده بد رنج
2 که چون بر ملک کسری کسر شد ضم به هرمز گشت سلطانی مسلم
3 به عالم کرد زان سان عدل بنیاد که نام ظلم از عالم برافتاد
4 ز عدلش میش با گرگ آب خوردی ببردی بچه و او را سپردی
1 چو بختم یار و دولت همنشین شد سعادت با من از هر در قرین شد
2 ز بعد منبع الاطوار جان بخش به میدان سخن راندم دگر رخش
3 به نظم دلکش و الفاظ رنگین بگفتم قصه فرهاد و شیرین
4 چو شد کارم چو زر کردم نگاهش بر آن سکه زدم از نام شاهش
1 الهی بنده را در کار خود کن حضوری بخش و توفیقم مدد کن
2 که بعد از هشتصد و من بعد هشتاد بگویم قصه شیرین و فرهاد
3 دگر بار از نو این شیرین و خسرو زن از مهر قبولش سکه نو
4 چو شیرین چشم بد زو دور گردان چو نام خسروش مشهور گردان
1 دگر چون روز سر برزد ز کهسار ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
2 پری رویان مریم روی از سیر همه گشتند پنهان جمله در دیر
3 نشستند آن ندیمان گرد شیرین همه با چنگ و عود و جام زرین
4 از آن صورت حکایت بازگفتند ز دل گرد پریشانی برفتند
1 چو بشنید این سخن شاپور از شاه به پا برجست و روی آورد بر راه
2 روان شد سوی قصر آن مه نو رسانید آنچه بد پیغام خسرو
3 پس آنگه گفت شاهت عذرخواه است برای مقدمت چشمش به راه است
4 چو شمع از آتش دل هست در سوز ندارد غیر فکر تو شب و روز
1 چو آگه گشت بهرام از چنین حال که خسرو از بزرگی یافت اقبال
2 بسی از این خبر گردید غمناک فتادش در دل از اندیشه صد چاک
3 از آن حالت زمانی خوش برآشفت ز بعد یک زمان با خویش این گفت
4 که خوش زد این مثل آن مرد با رای که اول رای زن، پس کارفرمای