1 نی در دستم ز گنج دانش درمی نی از پایم به راه بینش قدمی
2 خوش آنکه ز لطف سود نوک قلمی بگذاشت به لوح هستی از من رقمی
1 دل بهر تو صد تیغ ملامت خورده ست صد زخم ز تیغت به قیامت برده ست
2 در عهد تو چون کسی سلامت طلبد روزی که تو زاده ای سلامت مرده ست
1 بر عزم سفر دلی ز گیتی ناشاد رفتم به وداع آن بت حور نژاد
2 می کرد وداع و اشکریزان می گفت رفتی و گذاشتی مرا شرمت باد
1 تا کی طلب جانان چون نادانان زین شعبده بازکان افسون خوانان
2 خواهی که به جانان برسی رو گم کن تن در دل و دل در جان جان در جانان
1 رسوا شده لولیی ربالی دردست از کوی خرابات همی آمد مست
2 با خویشتن این ترانه می زد پیوست کای وای کسی که از خود و خلق نرست
1 سنبوسه که دی خواجه فرستاد به من آورد یکی شوخ پریزاد به من
2 بنشست وز سنبوسه که آورد دو دانگ خود خورد و چهار دانگ را داد به من
1 دل را ز تو غیر روشنی خود چه رسد جان را به تو جز فروتنی خود چه رسد
2 در عشق تو نیست طاقت دوستیم با خلق جهان به دشمنی خود چه رسد
1 بی کار دلا به کارفرما نرسی اینجا نکنی کار بدانجا نرسی
2 کار خود از امروز به فردا مفکن ترسم که از امروز به فردا نرسی
1 وای دل آن که دلستانش برود وز باغ نظر سرو روانش برود
2 گفتی که به رفتنم رضا ده هیهات چون زنده رضا دهد که جانش برود
1 شوخی که بلای دل و دین افتاده ست برخاک ره از خانه زین افتاده ست
2 او پرتو خورشید جمال ازل است از وی چه عجب گر به زمین افتاده ست