چندم از خویش جدا خواهی داشت از جامی غزل 96
1. چندم از خویش جدا خواهی داشت
برمن این داغ روا خواهی داشت
1. چندم از خویش جدا خواهی داشت
برمن این داغ روا خواهی داشت
1. به بزم زنده دلان ذکر دی و فردا نیست
صفای وقت جز از باده مصفا نیست
1. در دلم زآتش تو داغ بس است
خانه تنگ است یک چراغ بس است
1. نه دل بی تو ز جانی دور مانده ست
که از جان جهانی دور مانده ست
1. نکرد لطف تو کاری و وقت کار گذشت
نشد وصال تو روزی و روزگار گذشت
1. یار بر دیده راه کرد و گذشت
دیده را جلوه گاه کرد و گذشت
1. آنچه در چشمم ز یار و طلعت زیبای اوست
جای آن دارد اگر جان و دلم شیدای اوست
1. با داغ تو چو لاله دلم خویش برآمده ست
داغ توام ز باغ کسان خوشتر آمده ست
1. به خدا غیر خدا در دو جهان چیزی نیست
بی نشان است همه نام و نشان چیزی نیست
1. یار اگر شبرو و عیار بود باکی نیست
شوخ و بیباک و دل آزار بود باکی نیست
1. چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت
صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت
1. آن ترکمان پسر که دل ما نشان اوست
زابرو و غمزه تیر بلا بر کمان اوست