مردم چشمم ز تو خالی بس است از جامی غزل 108
1. مردم چشمم ز تو خالی بس است
مونس جان از تو خیالی بس است
1. مردم چشمم ز تو خالی بس است
مونس جان از تو خیالی بس است
1. ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت
ندهم به همه ساده رخان یک سر مویت
1. نه چنان گرفت خانه به دل من آرزویت
که دگر به خانه رفتن کنم آرزو ز کویت
1. سبزه نو که ز گلزار رخت سر زده است
رقم نسخ گل از غالیه تر زده است
1. چون تو ماهی در همه آفاق نیست
بی تو بودن طاقت عشاق نیست
1. هیچ کس نیست که حیران شده روی تو نیست
روی در سجده محراب دو ابروی تو نیست
1. بلبل چو مطربان به غزلخوانی آمده ست
بر وی شکوفه در درم افشانی آمده ست
1. رنگ رخت ز تاب تب ای سیمبر شکست
رنگ شکسته ات دل اهل نظر شکست
1. سرو گل اندام من طرف کله برشکست
کاکل او بر سمن غالیه تر شکست
1. وقت گل شد بزم عشرت بر لب جو خوشتر است
جام عیش از دست گلرویان گلبو خوشتر است
1. دودم از سینه که گرد آمده بالای سر است
قدسیان را شده از ناوک آهم سپر است
1. به باغم بی رخت تسکین محال است
تماشای گل و نسرین محال است