1 مشکین خطی که روز رخش را شب آمده ست جان من است خطش ازان بر لب آمده ست
2 حرفی که کلک حسن به رویش نوشته بود از مشک ناب و عنبرتر معرب آمده ست
3 شاید که جان نهم لقب قالبش ز لطف جانی ولی که جان منش قالب آمده ست
4 یوسف چه خانمش که به هر جا نموده روی صد یوسفش اسیر چه غبغب آمده ست
1 طره عنوان جمال تو چو جیم افتاده ست دهن تنگت ازان چشمه میم افتاده ست
2 زان قد و زلف که گویی الف و لام ویند لام الف وار دل خسته دونیم افتاده ست
3 قدت آن نخل بلند است و لب آن تازه رطب که درین باغچه از باغ نعیم افتاده ست
4 ید بیضا که شنیدی بود از طلعت تو لمعه نور که در دست کلیم افتاده ست
1 جانم از عشق تو در ورطه بیم افتاده ست دلم از تیغ فراق تو دونیم افتاده ست
2 جیب گل نافه چین شد به گلستان گویی دامن زلف تو در دست نسیم افتاده ست
3 حاصل خویش بجز رنج سفر هیچ ندید هر مسافر که بر این در نه مقیم افتاده ست
4 شاهد ملک چه بینی که کند زیور گوش زان در اشک که از چشم یتیم افتاده ست
1 ساقی بیا که قصر بقا در تزلزل است درده شراب لعل چه جای تعلل است
2 گر دور جام می به تسلسل کشد رواست بررغم آن که منکر دور و تسلسل است
3 داری هوای میکده ترک سبب بگوی زاد طریق اهل ارادت توکل است
4 کردند شرح عشق حریفان ولی هنوز این سر سر به مهر محل تأمل است
1 این همه خونخواریم زان نرگس خونخواره چیست چون نخواهد یار جز خونخواری من چاره چیست
2 گرنه برمن دست برده هجر زور آورده است در درونم جان و در بیرون گریبان پاره چیست
3 ایستادن را نمی داند سرشکم ای حکیم در بیان طالع من حکم این سیاره چیست
4 گر نمی خواهد شکست جام عیش عاشقان در بر سیمین او دل همچو سنگ خاره چیست
1 بی تو شبم را اثر روز نیست شمع شبم انجمن افروز نیست
2 جز خط فیروزه تو بر دو لب بر صف جانها شده فیروز نیست
3 وعده لطفت ز ازل آمده ست قاعده این کرم امروز نیست
4 مصلحت آموزی رسوای عشق مصلحت مصلحت آموز نیست
1 زبان در دهان ترجمان دل است سخن بر زبان از زبان دل است
2 جهان وانچه می بینی اندر جهان گم اندر فضای جهان دل است
3 قلم هرچه بر لوح هستی نوشت یکی نکته از داستان دل است
4 خدنگی که از قبضه ما رمیت رسد بر نشان از کمان دل است
1 دل خطت را رقم صنع الهی دانست برسر مشک خطان حجت شاهی دانست
2 ماه را آینه روی چو خورشید تو گفت هرکه ماهیت حسن تو کماهی دانست
3 صبح را خواند فروغ رخت اندر شب زلف صبح خیزی که سفیدی ز سیاهی دانست
4 شاید ار شه کندت منع ز جولان چو تورا فتنه شهری و آشوب سپاهی دانست
1 ساقی ما که دی به کف می داشت جام می مستی از لب وی داشت
2 هستی ما به باد مستی رفت بس که می زان دو لب پیاپی داشت
3 گل ندارد ز شبنم سحری آن لطافت که رویش از خوی داشت
4 از مؤذن نشد دلی زنده همه شب گرچه بانگ یا حی داشت
1 طوبی که به سدره سربلند است پیش قد تو نیازمند است
2 با خط تو سبزه گر زند لاف از غنچه سزای ریشخند است
3 عمری تو و زلف با تو همسر پیمودن عمر را کمند است
4 تا دیده لبت سر تواضع پیشت به زمین نهاده قند است