1 گفتم به قامتت ز کجی خوشتر است راست کرد ابرویت ز گوشه اشارت که این خطاست
2 مایل به ابروی تو شدم قد دلکشت گفتا ز راست میل تو سوی کجی چراست
3 کج آن توست و راست هم ای شاه نیکوان گر خاست فتنه ای ز کج و راست از تو خاست
4 گر دارد ابرویت کجی عین راستیست با راستی قامت تو خود کجی کجاست
1 بی جمالت صوت مطرب مایه درد و غم است بی رخ گل نغمه بلبل نفیر ماتم است
2 کی به قانون طرب گردد مرا آهنگ راست اینچنین کز بار دل چون چنگ پشت من خم است
3 بر رخت خوی هست عکس قطره های اشک من یا چکیده بر سمن باران و برگل شبنم است
4 درد هجران را نباشد نسبتی با رنج مرگ درد هجران روزگاران رنج مردن یکدم است
1 چشم منی بر همه کس روشن است خانه تو خانه چشم من است
2 سینه ز تو روزن و چشم دلم بهر تماشای تو بر روزن است
3 دل به درت محرم و جان نیز هم محنت هجر تو همه بر تن است
4 زاد دو صد غم شب هجر توام راست بود آنکه شب آبستن است
1 رخت روز طرب را بامداد است سر زلفت شب غم را سواد است
2 تویی کعبه به هر شهری که باشی چو مکه نام آن خیر البلاد است
3 ز آه چون عمود آتشم چرخ به هر شب چون « ارم ذات العماد» است
4 نکو دار اعتقاد ای دل به خوبان که رأس المال صوفی اعتقاد است
1 بیا که دل ز غمت خون و دیده پر خون است ببین ز دیده پر خون که حال دل چون است
2 نبود عاشق لیلی بغیر یک مجنون تو را به هر سر مویی هزار مجنون است
3 مرا که حال دگرگون شد از کشاکش هجر عجب مدار اگر اشک من جگرگون است
4 سخن ز حد مبر ای محتسب که مستی من نه از پیاله خورشید و خم گردون است
1 گوهر عشق تو را دل صدف است ناوک درد تو را جان صدف است
2 بحر اسرار شناسد خود را شیخ مغرور که بادش به کف است
3 رخنه تیغ جفایت به سرم کنگر افسر جاه و شرف است
4 می رسد راحتم از سیلی فقر ناله از دست تهی کار دف است
1 آنچه در عشق توأم دمبدم است رنج بر رنج و الم بر الم است
2 شاد باد از تو دل پر هوسان گر من از غصه بمیرم چه غم است
3 نیست برمن ستم از تیغ تو زخم می زنی بر دگران آن ستم است
4 گر کنی میل به دینار و درم آنم از دولت عشقت چه کم است
1 دلم رابا کس آرامی نمانده ست بجز ناکامیم کامی نمانده ست
2 به راه کام پای همتم را مجال رفتن گامی نمانده ست
3 اگر من بی سرانجامم عجب نیست جهان را هم سرانجامی نمانده ست
4 به شاخ آدمیت میوه انس چه جای پخته چون خامی نمانده ست
1 خانه دل خراب کرده توست چشمه جان سراب کرده توست
2 خورد را چشم او ندیده به خواب هر که بی خورد و خواب کرده توست
3 زاشک نومیدی و نم حسرت دیده تر پر آب کرده توست
4 گر چه مویم سفید گشت چو شیر چهره از خون خضاب کرده توست
1 لاله بین در بیستون چون غرق خون افتاده است گویی ازکان آتشین لعلی برون افتاده است
2 نی غلط کردم که از سوز درون کوهکن شعله در دامان کوه بیستون افتاده است
3 چون رهم از زلف مشکینت که در هر حلقه اش صد دل دانا به زنجیر جنون افتاده است
4 روزم از بی مهریت شب گشت و آن شب را شفق بر رخ زردم سرشک لاله گون افتاده است