تا به چشم تو سرمه ره کرده از جامی غزل 430
1. تا به چشم تو سرمه ره کرده
خانه مردمان سیه کرده
...
1. تا به چشم تو سرمه ره کرده
خانه مردمان سیه کرده
...
1. رخت را مه نخوانند اهل توجیه
که روشن نیست چندان وجه تشبیه
...
1. ای به خوبی رخ تو از مه به
قصه ماه با تو کوته به
...
1. بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده
گرفت راه جدایی وداع ناکرده
...
1. ای نامه ز خود به خود نوشته
در وی همه نیک و بد نوشته
...
1. سرو من بر رخ گل جعد سمن سای منه
گرد مه سلسله زلف شب آسای منه
...
1. ای مرا از آتش سودای تو جان سوخته
پیرهن از تن تن از دل دل ز هجران سوخته
...
1. خوش آنکه بود ز تو خانه ام پریخانه
کجا شدی که شدم بی رخ تو دیوانه
...
1. ای شکل قدت پیکری از سیم سارا ریخته
هر دم ز شاهان لشکری سرهات در پا ریخته
...
1. ماییم ز مشرب مغانه
در کوی مغان گرفته خانه
...
1. ای چو جان در دل من جا کرده
عقل را عشق تو شیدا کرده
...