گوهر نایابی و من بهر تو جان میکنم از جامی غزل 370
1. گوهر نایابی و من بهر تو جان میکنم
کان تو جان است و چون جان میکنم کان میکنم
...
1. گوهر نایابی و من بهر تو جان میکنم
کان تو جان است و چون جان میکنم کان میکنم
...
1. چو نیست بخت که شب روی روشنت نگرم
فروغ شمع فتاده به روزنت نگرم
...
1. عجب دردیست در جانم که درمانش نمیدانم
ز آغازش نِیَم آگاه و پایانش نمیدانم
...
1. شب خیالت چو شود پردگی منظر چشم
تا سحر از مژه مسمار زنم بر در چشم
...
1. ندارم صبر کز روی تو چشم خون فشان بندم
وگر ازمن بپوشی روی از نامت زبان بندم
...
1. مرا کی باشد آن یارا که چشم از یار بربندم
به قول پند گویان دیده از دیدار بربندم
...
1. چو ماه من سفری شد وطن نمی خواهم
وطن چه چیز بود زیستن نمی خواهم
...
1. شب نیست که از شوق رخت زار نمیرم
صد ره نشوم زنده و صد بار نمیرم
...
1. آن عید جان کجاست که قربان او شویم
دریک نظاره کشته جولان او شویم
...
1. عقل می گفت که چند است صفات تو و چون
عشق زد بانگ که « سبحانک عما یصفون »
...
1. نیست جز رشته جان آن لب باریک و دهان
به شکر خنده گشاید گره از رشته جان
...
1. جان شیرین است گفتم آن دولب گفت آن دهان
در میان جان شیرین سر ما باید نهان
...