خاکیست زر که رنگ دهد پرتو خورش از جامی غزل 263
1. خاکیست زر که رنگ دهد پرتو خورش
از زر کسی که تاج کند خاک بر سرش
...
1. خاکیست زر که رنگ دهد پرتو خورش
از زر کسی که تاج کند خاک بر سرش
...
1. کمانداری که در قتلم بود تعجیل تأخیرش
نه تیرش را ز دل کندن توانم نی دل از تیرش
...
1. نازک اندامی که هست آسیب تن پیراهنش
جانم آزارد ز آسیبی که آید بر تنش
...
1. آن که بر خیل بتان ساخت خدا پادشهش
سرمه اهل نظر باد غبار سپهش
...
1. جان و دل پیوند کن با یار بی مانند خویش
هرچه غیر از عشق او بند است بگسل بند خویش
...
1. دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش
وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش
...
1. ای دل متاع جان به لب لعل یار بخش
نقد خرد به جام می خوشگوار بخش
...
1. ای کرده ز حال من فراموش
چون جان که کند ز تن فراموش
...
1. بتی که از همه پوشیده ماند لطف تنش
نگشته محرم او کس برون ز پیرهنش
...
1. برلب رسید جان که به جانان فرستمش
شد جمله درد دل که به درمان فرستمش
...
1. از یمن عشق سوره یوسف به حکم نص
شد از میان جمله سور« احسن القصص »
...
1. هست خالی ز سبحه دست خواص
همچو سبحه ز گوهر اخلاص
...