رفتی و دل ز هجر تو با سوز و آه ماند از جامی غزل 239
1. رفتی و دل ز هجر تو با سوز و آه ماند
دیده در انتظار قدومت به راه ماند
...
1. رفتی و دل ز هجر تو با سوز و آه ماند
دیده در انتظار قدومت به راه ماند
...
1. خبر آمدن یار دلم خرم کرد
لیک نا آمدنش حال مرا درهم کرد
...
1. سحر چون ابر نیسان سایه بان بر کشتزاران زد
به عشرت ساغر لاله صلای میگساران زد
...
1. بیا که خسته دلان را تویی معاد و معاذ
بیا که حکم تو را نیست مانعی ز نفاذ
...
1. معنی الوجود فی صورالکون قد ظهر
ما ضر سر وحدته کثرة الصور
...
1. شمت برقا یلوح للاسرار
کاد یمحو بریقه الانوار
...
1. گر همچو عود جا دهدم یار در کنار
از دست او کنم بر او ناله های زار
...
1. اگر پرده برخیزد از روی کار
نبینی درین پرده جز روی یار
...
1. زهی نور تو از هر ذره ظاهر
کمال وحدت ذات تو قاهر
...
1. تو نور مطلقی و دیگران مجالی نور
تجلی تو درآنها به اختیار و شعور
...
1. کار من آمد به جان از یار دور
نیست جان دادن چنان ازکار دور
...
1. مکن در کشتنم زین بیش تقصیر
چو من مردم ز غم دیگر چه تدبیر
...