پریرخا چو خیالت فسونگری گیرد از جامی غزل 227
1. پریرخا چو خیالت فسونگری گیرد
ازان فسون من دیوانه را پری گیرد
...
1. پریرخا چو خیالت فسونگری گیرد
ازان فسون من دیوانه را پری گیرد
...
1. اگر نه ساغر لعلت به کام خواهد شد
ز دیده خوردن خونم مدام خواهد شد
...
1. صبا همدم بوی جانان رسید
به دلخستگان از دمش جان رسید
...
1. ز شوقت سوختم هرکس به کویت خانهای سازد
چه خوش باشد که از خاکستر من طرحش اندازد
...
1. سوار من که غبار رهش به ماه رسید
نشسته گرد به رخ چاشتگه ز راه رسید
...
1. زآتش تب مه رخسار تو در تاب مباد
وز عرق لاله سیراب تو بی آب مباد
...
1. دلم بی جمال تو نوری ندارد
جدا از وصالت سروری ندارد
...
1. کیم پیکان تو از دل برآید
مگر چون غنچه ام از گل برآید
...
1. به من دارد دلت جنگی که دارد
بزن گو در بغل سنگی که دارد
...
1. باز گل اسباب معشوقی به بستان ساز کرد
بلبل بیدل نوای عاشقی آغاز کرد
...
1. آن ترک کج کله چو هوای شکار کرد
در یک قبا هزار بلا را سوار کرد
...
1. گر ز هجران چشم من زینگونه خون پالا شود
جای آن دارد که گرد من ز خون دریا شود
...