نام لبت چون به زبان می آید از جامی غزل 215
1. نام لبت چون به زبان می آید
آب حیاتم به دهان می آید
1. نام لبت چون به زبان می آید
آب حیاتم به دهان می آید
1. ناله دردناک می آید
زین دل چاک چاک می آید
1. وقت گل خوش آن که جا بر طرف گلشن میکند
دیده را زآب روان و سبزه روشن میکند
1. شهید داغ تو فردا ز گل چو لاله برآید
ز شوق باده لعلت به کف پیاله برآید
1. شب کجا رفتی که دور از روی تو خوابم نبرد
بس که کردم گریه حیرانم که چون آبم نبرد
1. چه جور ماند که برما مه صیام نکرد
کدام عیش که بر عاشقان حرام نکرد
1. ز داغ هجر تو سوزم ز گشت باغ چه سود
ز توست شب شده روزم ز گل چراغ چه سود
1. گر چه اندازد به شاخ سدره امیدم کمند
دست کوتاهم ز تار زلف آن سرو بلند
1. گهی که بر سر زلفت شمال میگذرد
ازو بپرس که بر ما چه حال میگذرد
1. گر چه از دل دیده رخت خود به موج خون برد
با خیال طاق ابرویت به پل بیرون برد
1. سرکویت ز شور بیخودان میخانه را ماند
خروش بی قراران نعره مستانه را ماند
1. ساقیا عهد گل از ابر بهاران تازه شد
باغ و راغ از سبزه و سبزه ز باران تازه شد