1 سر درگلیم تن شبم آمد به گوش روح «یا ایها المزمل » قم و اشرب الصبوح
2 درکش می صبوح که ارباب ذوق را هم قوت جسم می شود آن هم غذای روح
3 از هر پیاله می که گشادم به آن دهان مفتوح گشت بر دل من صد در فتوح
4 روی زمین ز تیرگی منکران عشق محتاج شست و شوی دگر شد کجاست نوح
1 ای صیقل جبین تو داده جلای روح در دل بود خیال تو تن را به جای روح
2 ای نسبت صفای بتان با وجود تو چون نسبت کدورت تن با صفای روح
3 خود گو که از تو چون گسلم چون تویی مرا محنت زدای قالب و راحت فزای روح
4 جان را گداختم به هوای تنت بلی تن را کنند اهل ارادت فدای روح
1 نهاده سر به رخت زلف عنبرین گستاخ ندیده کس به جهان هندویی چنین گستاخ
2 سر هزار عزیزت فتاده بر سر کوی گه خرام منه پای بر زمین گستاخ
3 بسوخت طوطی جانم ز رشک آن چو بدید که می خورد مگس از لعلت انگبین گستاخ
4 به جان خود که ببخشای بر جوانی خویش میا به غارت پیران پاک دین گستاخ
1 قامتت نیزه و رخسار تو ای عشوه پسند آفتابیست که گشته ست یکی نیزه بلند
2 گریه ام کم نشد از لاله و نسرین بی تو راه سیل از خس و خاشاک کجا گردد بند
3 ذوق پابوس توام کشت و ندارم زهره که بپرسم ز دولعل تو که یک بوسه به چند
4 آمدم تا فکنی سایه لطفم بر سر سرو بالای تو چون سایه ام از پای فکند
1 باغبان می خواست برد شاخی از سرو بلند دید کو ماند به قدت اره در نرمی فکند
2 تا لبت را دیده ام هرگز نرفته ست از دلم نی بدین چسبندگی شهد است نی جلاب قند
3 می نگویم چون سپند و آتش است آن خال و رخ کی چنین آرام گیرد بر سر آتش سپند
4 عاشق رنجور را کز لعل تو مانده ست دور گرچه باشد شربت عیسی نیفتد سودمند
1 زهی جمال تو خورشید آسمان شهود تویی بدیع ترین نقش کارگاه وجود
2 به شرح سر جمالت بود ترانه چنگ ز شوق بزم وصالت بود ترنم عود
3 چه کار آمدنی من اگر نبودی تو غرض ز بودن من دیدن جمال تو بود
4 همیشه کلک حقایق نگار در کف توست به آن کلیدگشایی در خزانه جود
1 سر زلفت گره بر کار من زد لب لعلت دم از آزار من زد
2 دلم جز راه هشیاری نمی رفت خطت راه دل هشیار من زد
3 به خود پندار صبرم بود کآتش غمت در خرمن پندار من زد
4 به خون دل غمت را کلک مژگان رقم بر صفحه رخسار من زد
1 چو می دم با لب جانان من زد ز غیرت آتش اندر جان من زد
2 به ترک عشق پیمان بسته بودم جمالش رخنه در پیمان من زد
3 به میدان همچو گوی افتاد صد سر به هر چوگان که دی سلطان من زد
4 چو باران ریختم از دیده چون برق لب او خنده بر باران من زد
1 سحرگاهان که از باد صبا بوی بهاران زد به گلگشت چمن بلبل صلای میگساران زد
2 نباشد جز برای میگساران عرصه بستان که جاروبش نسیم صبح و آبش رشح باران زد
3 ز گل هر گلبن آمد گلعذاری خرم و خندان خوش آن کس کو می گلگون به روی گلعذاران زد
4 مجو از خط دور جام صافی حرف جمعیت که دوران این رقم را بر سفال درد خواران زد
1 نظاره جمال تو بیهوشی آورد وز یاد هر که جز تو فراموشی آورد
2 در دل شکست ناوک آهم چه حاجت است کز خط رخ تو رسم زره پوشی آورد
3 نبود بغیر عشق هنر چون کشی نقاب بس بی هنر که رو به هنرکوشی آورد
4 چون جام گیرد از لب تو کام رشک آن عشاق را به خون جگرنوشی آورد