1 منم امروز و حالتی که مپرس وز وداعت ملالتی که مپرس
2 رفتی و بی تو جان نرفت از تن دارم از تو خجالتی که مپرس
3 مانده ز انکار عشق توست فقیه در حجاب جهالتی که مپرس
4 مرغ تیر تو کرده نامه به پر در هلاکم رسالتی که مپرس
1 گریه تلخ من از خنده آن لب نگرید تشنه لب مردن من زان چه غبغب نگرید
2 اشکم از عکس لبش باده صفت رنگین شد ساغر چشمم ازین باده لبالب نگرید
3 باده خون جگر و نقل غم و سینه کباب بهر عیشم همه اسباب مرتب نگرید
4 سوختم زآتش هجران وی اینک صد داغ همچو تبخاله مرا بر دل ازان تب نگرید
1 داغ هجرم لب خشک از مژه تر میسازد شربت مرگ من از خون جگر میسازد
2 خط مشکین که بناگوش تو میآراید فتنه تازه پی اهل نظر میسازد
3 هرکه جوید شرف وصل تو از حیله عقل بهر بام فلک از شعبده پر میسازد
4 ساخت زر روی مرا عشق و ز خونابه دل صورت نام تو را سکه زر میسازد
1 بیا که فصل بهار است و محتسب معزول معاشران به فراغت به کار خود مشغول
2 بیا بیا که صفا در پی صفاست همه حریف ساده و می بی غش و قدح مصقول
3 شراب لعل ز جام بلورکش که به هم دو جوهرند یکی منعقد دگر محلول
4 علم به عالم اطلاق زن ز باده لعل مشو چو فلسفیان قید علت و معلول
1 شدم به صحبت پیر مغان سحرگاهان ز قید هستی موهوم خود امان خواهان
2 ربود آگهیم را به یک دو جرعه می که نیست رستن ازین قید کار آگاهان
3 فداش هستی من کز فروغ طلعت خویش نهد چراغ هدایت به راه گمراهان
4 درخت وصل بود بس بلند و طرفه کزان نچید میوه بجز دست دست کوتاهان
1 نگارا شبی همنشین باش با من چو بخت مساعد قرین باش با من
2 ز رفعت مه آسمانی زمانی زمانی نشسته به روی زمین باش با من
3 ز اندوه هجران حزین است جانم فرحبخش جان حزین باش با من
4 تویی هر چه هستی کیم من چیم من که گویم چنان یا چنین باش با من
1 حشمت میفروش بین بر در او ز هر طرف گرد مواید کرم اهل صفا کشیده صف
2 فیض کرامتش نهد دمبدم از سفال می رند خداشناس را جام جهان نما به کف
3 پرورشت دهد فلک لیکن ازو تو برتری بیش نهد بلی خرد قیمت گوهر از صدف
4 پرده دیده و دلم فرش بود به راه تو گر قدمی بدین طرف رنجه کنی زهی شرف
1 نه به لطف از ستم دوست توان یافت خلاص نه به صبر از الم دوست توان یافت خلاص
2 ای که گویی که به عشرت رهی از غم حاشا کی به عشرت ز غم دوست توان یافت خلاص
3 جور او هر نفسی بیش و وفا کم باشد مشکل از بیش و کم دوست توان یافت خلاص
4 روز و شب همدم او باش که از مرده دلی چون مسیحا ز دم دوست توان یافت خلاص
1 مدت رفتن آن مه به سفر دیر کشید مهلت قاصد و تأخیر خبر دیر کشید
2 به غباری که به هر سو رود از موکب او آرزومندی اصحاب نظر دیر کشید
3 ابر جود است و کرم لیک پی یک قطره بخل ورزیش بدین تشنه جگر دیر کشید
4 این همه ناله مرغان به چمن زان سبب است که نقاب از رخ گل باد سحر دیر کشید
1 بیا ساقی بیار آن باده پاک بشو حرف مرا زین تخته خاک
2 که بند پای گشته حرف هستی نشاید رفت ازین راه خطرناک
3 بود آسان نما ادراک مقصود ولی مشکل بود ادراک ادراک
4 همی بینی ولیکن دید خود را نبینی این نه بیناییست ماناک