1 تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند در دل عشاق محنت دیده چاک انداختند
2 نقد دل نامد به کف گرچه پی آن گمشده آن رخ و زلف غبارآلوده خاک انداختند
3 بویی از میخانه زد بر ساکنان صومعه جویها در صحن آن کندند و تاک انداختند
4 کم طلب اشک نیاز از دیده آلودگان زانکه این گوهر به دامنهای پاک انداختند
1 ای خسته دل شکسته ما از طالع ناخجسته ما
2 جز تیغ تو آرزو ندارد مرغ دل بال بسته ما
3 مادام هوس نهادگانیم تو آهوی دام جسته ما
4 گفتی ز بنفشه دست بر دست این سنبل دست بسته ما
1 ای خوش آنان که خم طره یاری گیرند یکدم از پیچ و خم دهر کناری گیرند
2 تا ازین لجه رسد زورق امید به لب لب جوی و لب جام و لب یاری گیرند
3 تا درین بی سر و بن صیدگه آزاد زیند جا سر کوهی و منزل بن غاری گیرند
4 هیبت بادیه فقر و فنا بین که در او هر صف مورچه را خیل سواری گیرند
1 مه که از خجلت آن شمع شکرلب بگریخت تا که رسوا نشود روز شباشب بگریخت
2 مانع مرغ دل از طوف درش قالب بود بال همت زد و از صحبت قالب بگریخت
3 دامن از ما به ملاقات رقیبان درچید بی ادب بود ز یاران مؤدب بگریخت
4 زان طبیبم شده بیمار که بیماران را درد سر رفت ز دیدار وی و تب بگریخت
1 دل که در باغ ز هر گل غم یارش گیرد مرغ نالان سبق از ناله زارش گیرد
2 می کند پا به رکاب آن مه و من می میرم که چنین تنگ چرا زین به کنارش گیرد
3 ابروش چون نگرم خط خوشش پیش نظر کم توان دید مه نو که غبارش گیرد
4 حلقه گیسوی او طوق بلا شد جان را آه اگر خط سیه گرد عذارش گیرد
1 به سبز خطی یار و سفیدمویی ما که جز به خون جگر نیست سرخرویی ما
2 چه غم که نافه به صحرا فکند جهوی چین خطاست پیش خط یار نافه بویی ما
3 ز دوستان خدا جسته ایم چاره عشق نکرده هیچ خدادوست چاره جویی ما
4 به فرق ما قدح باده ریز کین باشد ز رنگ دعوی پرهیز خرقه شویی ما
1 صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت
2 باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت
3 کی شود آینه طلعت یار آن سالک کز غبار دگران ساحت اندیشه نرفت
4 هیچ سودی نکند شب همه شب بیداری دیده بخت چو در موعد دیدار بخفت
1 خط به گرد رخت درآمده است الله الله چه درخور آمده است
2 نیست جز دود آه سوختگان که به دور رخت برآمده است
3 مهر و مه را که بندگان تواند طوقی از مشک و عنبر آمده است
4 چه خلل کعبه جمال تو را از حبش گرچه لشکر آمده است
1 نهاده سر به رخت زلف عنبرین گستاخ ندیده کس به جهان هندویی چنین گستاخ
2 سر هزار عزیزت فتاده بر سر کوی گه خرام منه پای بر زمین گستاخ
3 بسوخت طوطی جانم ز رشک آن چو بدید که می خورد مگس از لعلت انگبین گستاخ
4 به جان خود که ببخشای بر جوانی خویش میا به غارت پیران پاک دین گستاخ
1 ساقیا دور فلک منشور عید آورده است ماه نو میخانه را زرین کلید آورده است
2 ساغر عشرت که شد در سلخ شعبان ناپدید غره شوال باز آن را پدید آورده است
3 عید داده عاشقان را مژده یوم جدید وز شراب لعل سان رزق جدید آورده است
4 بهر عیدی از لب جانان و چشم و غمزه اش وعده ای آمیخته با صد وعید آورده است