1 باز عید آمد و مهر از دهن خم برخاست داد ساقی می و مطرب به ترنم برخاست
2 واعظ شهر درانداخت حدیثی ز لبت گفت یک نکته و فریاد ز مردم برخاست
3 روی تو پیش نظر چهره چه مالم به رهت چون درآمد مه من آب، تیمم برخاست
4 هر که شب بر خس و خاشاک درت پهلو سود سحر آسوده تن از بستر قاقم برخاست
1 آن چه نور است که از وادی بطحا برخاست که همه کون و مکانش به تماشا برخاست
2 وان چه نخل است به یثرب که چو بالا بنمود نعره شوق وی از عالم بالا برخاست
3 یکزمان بر سر راهش به تماشا که نشست که ز عشقش نه سراسیمه و شیدا برخاست
4 عاقبت بر لب او ختم شد از معجز حسن گرچه اول دم احیا ز مسیحا برخاست
1 جز مرغ غمت کرده به دل خانه کسی نیست جاساخته جز جغد به ویرانه کسی نیست
2 زد بر در دل حلقه خیالت ز سر زلف گفتم که درون آی که بیگانه کسی نیست
3 در میکده ها گشتم و در صومعه ها نیز از چشم تو بی نعره مستانه کسی نیست
4 از روی و لب و زلف تو امروز درین شهر جز عاشق و میخواره و دیوانه کسی نیست
1 ساقیا دور فلک منشور عید آورده است ماه نو میخانه را زرین کلید آورده است
2 ساغر عشرت که شد در سلخ شعبان ناپدید غره شوال باز آن را پدید آورده است
3 عید داده عاشقان را مژده یوم جدید وز شراب لعل سان رزق جدید آورده است
4 بهر عیدی از لب جانان و چشم و غمزه اش وعده ای آمیخته با صد وعید آورده است
1 تا کی از شوق لبت تشنه جگر خواهم زیست با دل سوخته و دیده تر خواهم زیست
2 تاج عزت به سرم خاک مذلت شده است چند دور از در تو خاک به سر خواهم زیست
3 گرچه صد بار چو مورم سپری زیر قدم در ره خدمت تو بسته کمر خواهم زیست
4 بس که زد شعله ام امشب رگ جان بی تو چو شمع روشنم نیست که تا وقت سحر خواهم زیست
1 مه که از خجلت آن شمع شکرلب بگریخت تا که رسوا نشود روز شباشب بگریخت
2 مانع مرغ دل از طوف درش قالب بود بال همت زد و از صحبت قالب بگریخت
3 دامن از ما به ملاقات رقیبان درچید بی ادب بود ز یاران مؤدب بگریخت
4 زان طبیبم شده بیمار که بیماران را درد سر رفت ز دیدار وی و تب بگریخت
1 منجم می کند از ماه و خور بحث ز ماه رویت ارباب نظر بحث
2 نشد ماهیت روی تو روشن اگرچه سالها بگذشت در بحث
3 چو بحث زلف تو آید به پایان به وصف کاکلت گیرم ز سر بحث
4 مرا صد بحث باشد با لب تو به بوسی می کنم ابراز هر بحث
1 آن مه که یافت امشب ازو عیش ما رواج روشن به اوست مجلس ما اطفواالسراج
2 فرسوده استخوان من از خاک پاش پر باشد به چشم اهل نظر سرمه دان عاج
3 روح الله ار طبیب شودجز به وصل یار بیمار عشق را نتواند کسی علاج
4 نتوان ره اجل به حیل بست بر کسی کش زخم تیغ عشق کند رخنه در مزاج
1 ز لعلت آن ز وی قدر شکر هیچ، ندارم رنگ جز خون جگر هیچ
2 به گرد آن میان گشتم کمروار بسی، وز وی ندیدم جز کمر هیچ
3 دهانت نیست جز هیچ و میان نیز وز ایشان کار عاشق هیچ بر هیچ
4 چو خوشخاطر نشینی با رقیبان نباشد عاشقان را زین بتر هیچ
1 بر آفتاب سلسلهٔ پرشکن مپیچ مشکین طناب بر ورق یاسمن مپیچ
2 زخمم زدی هزار ز یک نکته، ای رقیب مانند مار این همه بر خویشتن مپیچ
3 بر تن شهید عشق تو را خونْ لباس بس چون مردهٔ فسردهاش اندر کفن مپیچ
4 خواهم که سر نهی به کنارم به وقت خواب امشب، خدای را، که سر از حکم من مپیچ