1 خط تو خضر را به سیه پوشی آورد لعلت مسیح را به قدح نوشی آورد
2 هستم همه خطا را چه کنم گرنه لطف تو آیین عفو و رسم خطاپوشی آورد
3 ترسم چنین که شیفته دشمنان شدی کز یاد دوستانت فراموشی آورد
4 قصد هلاک اهل وفا چون کند قضا روی دلت به راه جفا کوشی آورد
1 غمت از دل به رخم اشک جگرگون آرد بین که هر دم فلک از پرده چه بیرون آرد
2 من که از خود شده ام گم ز غمت در عجبم که به سر وقت من گمشده پی چون آورد
3 اشک خون ریز شب ای دل چو به غم بس نایی شه چو عاجز شود از خصم شبیخون آرد
4 رنگ خوارزم شود موج زنان دریایی سیل اشک من اگر روی به جیحون آرد
1 دل که در باغ ز هر گل غم یارش گیرد مرغ نالان سبق از ناله زارش گیرد
2 می کند پا به رکاب آن مه و من می میرم که چنین تنگ چرا زین به کنارش گیرد
3 ابروش چون نگرم خط خوشش پیش نظر کم توان دید مه نو که غبارش گیرد
4 حلقه گیسوی او طوق بلا شد جان را آه اگر خط سیه گرد عذارش گیرد
1 خوشا بادی که ره سوی تو گیرد چو بر تو بگذرد بوی تو گیرد
2 چو با روی تو گل گردد معارض بنفشه جانب روی توگیرد
3 فتد صد رخنه ام در قبله جان به هر چینی که ابروی تو گیرد
4 دلم سرحلقه عشاق گردد چو جا در حلقه موی تو گیرد
1 لبت دل دزد و من از وی شکر دزد کم افتاده ست ازینسان دزد بر دزد
2 ز چشمم شست چشمت سرمه خواب به عیاری برد کحل از بصر دزد
3 تنت را بنگرم دزدیده زانسان که بر سیم کسان دوزد نظر دزد
4 اگر دزدیده ات بینم مکن عیب که دزدی را نداند جز هنر دزد
1 رقیب کیست که بوسه به خاک پات دهد درین معامله یارب خدا جزات دهد
2 ز کامبخشی لطفت امید می دارم که کام جان من از لعل جانفزات دهد
3 گهی که جلوه کنی ترسد از خراش مژه وگرنه عاشق بیدل به دیده جات دهد
4 ز خط لب چه نویسی برات بر جانها که دید روی تو را کو نه جان برات دهد
1 آمد نسیم و رایحه مشکبار داد مرغان باغ را خبر نوبهار داد
2 در روضه امید نهالی که رسته بود بالا کشید و میوه مقصود بار داد
3 کوته کنم حدیث، گرانمایه قاصدی از ره رسید و مژده اقبال یار داد
4 صوفی به شکر مژده او بزم عیش ساخت تسبیح و خرقه را به می خوشگوار داد
1 در دیار مصر اگر یوسف رخی پیدا شود در خراسانم دل از سودای او شیدا شود
2 ور رسد اینجا خبر کافروخت شمعی رخ به شام جان من پروانه سان از شوق ناپروا شود
3 کیست جز من آن کز اول پای در غوغا نهد چون ز شهر آشوب ماهی شهر پرغوغا شود
4 آتش افتد در من از غیرت که چون آن من نیم هر که را بینم که از عشق بتی رسوا شود
1 تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند در دل عشاق محنت دیده چاک انداختند
2 نقد دل نامد به کف گرچه پی آن گمشده آن رخ و زلف غبارآلوده خاک انداختند
3 بویی از میخانه زد بر ساکنان صومعه جویها در صحن آن کندند و تاک انداختند
4 کم طلب اشک نیاز از دیده آلودگان زانکه این گوهر به دامنهای پاک انداختند
1 دلم ز هجر رخت رو به کلبه غم کرد پلاس کلبه غم را لباس ماتم کرد
2 ز تندباد حوادث چه غم چنین که مرا نهال عشق تو در سینه بیخ محکم کرد
3 ملک زحسن تو در آب و خاک سری دید که از مشاهده آن سجود آدم کرد
4 ببین لطافت حاجی که یاد تشنه لبی که سوخت دور ز کعبه به آب زمزم کرد