هر آفتاب که از مطلع جمال برآید از جامی غزل 109
1. هر آفتاب که از مطلع جمال برآید
چو ماه روی تو بیند به انفعال برآید
...
1. هر آفتاب که از مطلع جمال برآید
چو ماه روی تو بیند به انفعال برآید
...
1. پریوشی که به رخ رسم دلبری داند
سگ خودم شمرد و آدمیگری داند
...
1. دلم به ماه تمام از رخت عبارت کرد
هلال گفت و به ابروی تو اشارت کرد
...
1. ای خوش آنان که خم طره یاری گیرند
یکدم از پیچ و خم دهر کناری گیرند
...
1. باده چون بی غش و ساقی چو پریوش باشد
دعوی توبه درین وقت چه ناخوش باشد
...
1. سفر خوش است اگر یار همسفر باشد
غبار موکب او سرمه بصر باشد
...
1. ز بس آه غمت زین جان آتشناک خواهم زد
ز دود آه شبگون خیمه بر افلاک خواهم زد
...
1. چو ترک سرکشم بر عزم میدان پشت زین گیرد
چو گوی اندر خم چوگان سر مردان دین گیرد
...
1. چون صبا شانه درآن طره خم در خم زد
سلک جمعیت شوریده دلان برهم زد
...
1. هر شیشه می با تو چو در محفلم افتد
بینم لبت آن شیشه ز طاق دلم افتد
...
1. به باغ لاله و گل رونق بهارانند
ولی برآمده سرخ از تو شرمسارانند
...
1. صبحدم دردکشان نقب به میخانه زدند
بوسه بر یاد لبت بر لب پیمانه زدند
...