1 توسنت را رکاب ماه نو است در رکاب تو مه پیاده رو است
2 از عنان تو باز می ماند مسرع وهم اگرچه تیزدو است
3 طاق گردون که پیشتر بستند بهر ایوان حشمت تو خو است
4 آنچه دارم ز لاله زار رخت بر دلم داغهای نو به نو است
1 همانا آیت سجده ست خط از مصحف رویت که هرکش خواند آرد سجده در محراب ابرویت
2 تویی آن یوسف غایب شده از من که در بستان ز هر پیراهن گل در مشام آید مرا بویت
3 به قصد دیدن عکس تو هر دم در خیال آرم ز آب دیده جویی و نشانم بر لب جویت
4 نیارد شانه کردن گیسویت را دست مشاطه ز بس دلها که می بیند گره در هر خم مویت
1 داد از تو که هیچت روش داد نمانده ست فریاد که پیشت سر فریاد نمانده ست
2 در زمره عشقت دل آسوده نبینم در کشور ظالم ده آباد نمانده ست
3 تا قاعده عشق تو شد بنده گرفتن در دایره دهر یک آزاد نمانده ست
4 در بادیه عشق تو آن کعبه روم من کش لنگ شده راحله و زاد نمانده ست
1 در دیار مصر اگر یوسف رخی پیدا شود در خراسانم دل از سودای او شیدا شود
2 ور رسد اینجا خبر کافروخت شمعی رخ به شام جان من پروانه سان از شوق ناپروا شود
3 کیست جز من آن کز اول پای در غوغا نهد چون ز شهر آشوب ماهی شهر پرغوغا شود
4 آتش افتد در من از غیرت که چون آن من نیم هر که را بینم که از عشق بتی رسوا شود
1 دلم ز هجر رخت رو به کلبه غم کرد پلاس کلبه غم را لباس ماتم کرد
2 ز تندباد حوادث چه غم چنین که مرا نهال عشق تو در سینه بیخ محکم کرد
3 ملک زحسن تو در آب و خاک سری دید که از مشاهده آن سجود آدم کرد
4 ببین لطافت حاجی که یاد تشنه لبی که سوخت دور ز کعبه به آب زمزم کرد
1 به ابروان مه من در خم فلک طاق است به روی روشن خود نور چشم آفاق است
2 ز نعل توسن او شکل های محرابی به هر زمین که فتد قبله گاه عشاق است
3 ز بس کزان گهر پاک غرقه در اشکم به بحر نسبت چشم ترم نه اغراق است
4 بیان شوق چه حاجت که گریه و ناله ز دیده و دل من ترجمان اشواق است
1 دستم از جور رقیب است ز دامان حبیب کوته ای کاش رسیدی به گریبان رقیب
2 خردسالی و رقیبان ادب آموز تواند وای ما گر تو کنی کار به فرمان ادیب
3 زن خدنگ دگرم بر جگر ریش که نیست جگر ریش مرا طاقت درمان طبیب
4 بی تو در شهر غریبم به خدا بر تو که باش با چنین روی شبی شمع شبستان غریب
1 چنان محروم خواهد یار از دیدار خود ما را که نپسندد نظر در روی خود یک چشم زد ما را
2 به کف داریم از بهر قبول ساعدش جانی زهی دولت اگر ننهد به سینه دست رد ما را
3 دلی پر چاکها داریم در بحر امید از وی مباد آن روز کاید ز آب خالی این سبد ما را
4 ز ما مشت خسان دور است پابوس سمند او چنین کین بخت توسن می زند هر دم لگد ما را
1 پریوشی که به رخ رسم دلبری داند سگ خودم شمرد و آدمیگری داند
2 نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی به خنده گفت که این شیوه را پری داند
3 چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم گدازشم دهد و بنده پروری داند
4 رعایت حق صحبت کسی تواند کرد که عیبنا کی یاران هنروری داند
1 نبرد کعبه ام از خاطر این تمنا را که قبله گاه کنم خیمه گاه سلمی را
2 چو نیست روی توجه به خیمه گاه ویم به سوی کعبه کنم روی خود تسلی را
3 خیال قامت او کار سربلندان است حریم سدره بود جا درخت طوبی را
4 گشاد گوشه برقع ز رویش ای صوفی بیا مشاهده کن معنی تجلی را