1 ز بس آه غمت زین جان آتشناک خواهم زد ز دود آه شبگون خیمه بر افلاک خواهم زد
2 چو آیی از سفر تا گیرمت بی پیرهن در بر ز شوق تو گریبان تا به دامان چاک خواهم زد
3 به سر خواهم ز جورت خاک کردن چون کنی جلوه بدین حیله به چشم اهل غرض را خاک خواهم زد
4 چو تو زهرم دهی جانا طبیبم گو میا بر سر که سنگش بی لبت بر حقه تریاک خواهم زد
1 صبحدم دردکشان نقب به میخانه زدند بوسه بر یاد لبت بر لب پیمانه زدند
2 زاهدان سبحه به کف عازم آن بزم شدند رقم نقل چو بر سبحه صد دانه زدند
3 صوفیان را دهن از ورد سحر بربستند بس که بر صومعه ها نعره مستانه زدند
4 بود مرغان اولی اجنحه را روی به عشق لیکن آن شعله به بال و پر پروانه زدند
1 رند دردی کش که با می دارد ایمانی درست در ازل بسته ست با پیمانه پیمانی درست
2 در لباس شیشه تا می جلوه گر شد کم گذاشت خلعت تقوا و توبه بر مسلمانی درست
3 گر دهد لب نوجوانی می ندانم چون گزم پیریم چون در دهان نگذاشت دندانی درست
4 دامنم چاک از تو چون چینم گل از گلزار عیش چیدن گل نیست آسان جز به دامانی درست
1 چو می دم با لب جانان من زد ز غیرت آتش اندر جان من زد
2 به ترک عشق پیمان بسته بودم جمالش رخنه در پیمان من زد
3 به میدان همچو گوی افتاد صد سر به هر چوگان که دی سلطان من زد
4 چو باران ریختم از دیده چون برق لب او خنده بر باران من زد
1 این کلبه نشیمن نیاز است خلوتگه محرمان راز است
2 چون خانه چشم اهل بینش بر روی خسان درش فراز است
3 هر نقش عجب در او که بینی آیینه صنع نقش ساز است
4 خوش آن که ز هر کتاب در وی بر شاهد علم دیده باز است
1 کو قاصدی که شرح غم اشتیاق را سازم پر از غزل چو خراسان عراق را
2 هر شب به صورت شفق از عکس خون دل رنگین کنم کتابه این سبز طاق را
3 با بخت من زمانه کند اتفاق و نیست جز هجر دوست خاصیت این اتفاق را
4 جز برق صبح وصل ز سر منزل امید زایل نساخت ظلمت شام فراق را
1 ماهی چو رخت فلک ندارد قرص مه او نمک ندارد
2 لطفی که تو در سرشت داری انسان چه بود ملک ندارد
3 خالی به رخت بزن که بی خال چشمیست که مردمک ندارد
4 از باده بود نفور زاهد قلب آرزوی محک ندارد
1 رخ نمودی صفا همین باشد خط فزودی بلا همین باشد
2 کارم از طره تو درهم شد کار باد صبا همین باشد
3 کشمت گفته ای برای خدا از برای خدا همین باشد
4 فکر وصل تو هر که را گفتم گفت ماخولیا همین باشد
1 عمرها آن که به سویم گذری داشت دریغ تند بگذشت و ز حالم نظری داشت دریغ
2 می پرد روح به امید لب بام ویم وه که بخت از تن من بال و پری داشت دریغ
3 من به وصف لب او طوطی شکرشکنم نه کرم بود که از من شکری داشت دریغ
4 منم آن عاشق مفلس که سپهر از گوشم حلقه خدمت زرین کمری داشت دریغ
1 ندیدم از دو چشمت شوختر چشم برند از مردمان دل چشم در چشم
2 بود خاک درت کحل سعادت مکن آن سرمه را ضایع به هر چشم
3 مرا با گریه اندوه کار است ز اشک شادیم کم گشته تر چشم
4 گل رعنای این باغی چه داری چو نرگس از خسان بر سیم و زر چشم