چو از تن تیر تو جان را بدزدد از جامی غزل 156
1. چو از تن تیر تو جان را بدزدد
ز تیرت سینه پیکان را بدزدد
...
1. چو از تن تیر تو جان را بدزدد
ز تیرت سینه پیکان را بدزدد
...
1. ماهی چو رخت فلک ندارد
قرص مه او نمک ندارد
...
1. معاشران چو می لعل در پیاله کنند
ز جم حکایت حال هزارساله کنند
...
1. با تو یکجا نمی توانم بود
وز تو یکتا نمی توانم بود
...
1. زان شست و شو که در چمن از ژاله میرود
داغ جفای دی ز دل لاله میرود
...
1. دل باز سراسیمه سیمین ذقنی شد
مفتون شکرریزی شیرین سخنی شد
...
1. مرا بر نوک مژگان بس که خون دل جگر بندد
به رویت مردم چشم مرا راه نظر بندد
...
1. سرت ز عارضه دهر دردمند مباد
زمانه بر دل شاد تو غم پسند مباد
...
1. بیا که قاصد فرخنده پی ز راه رسید
رساند مژده که شاه جهان پناه رسید
...
1. گریه تلخ من از خنده آن لب نگرید
تشنه لب مردن من زان چه غبغب نگرید
...
1. خشتی که روز مرگ مرا زیر سر نهند
دارم همین مراد کزان خاک در نهند
...
1. رقم می زد قلم وصف لب لعل تو بر کاغذ
قلم شد نیشکر وز نیشکر غرق شکر کاغذ
...