1 گر روی بی تو مرا داغ جگر تازه شود چون بیایی به توام مهر دگر تازه شود
2 تازه شد خط و رخت از دم روشن نفسان چون گل و سبزه که از باد سحر تازه شود
3 تا شنیدم که بود عشق هنر هر نفسی در دلم داعیه کسب هنر تازه شود
4 سویم از خاک در خویش غباری بفرست که ازان سرمه مرا نور بصر تازه شود
1 چون رسوم شاهی از دور فلک بنیاد شد از دو سلطان احمد این ویرانه کاخ آباد شد
2 دارد این خرم ز آب تیغ باغ داد را آنچنان کز آب جام آن رونق بغداد شد
3 چون کشید این خوان جود و مکرمت گرد جهان همت سایل ز رق حرص و آز آزاد شد
4 زیر رمحش یافت دشمن راحت خواب اجل سایه آن بر وی آری سایه شمشاد شد
1 دی چو به بوستان تو را جا به کنار آب شد آب ز عکس روی تو چشمه آفتاب شد
2 جست به باغ بی رخت لمعه برق آه من شاخ درخت شعله زد مرغ چمن کباب شد
3 خواستم از خدا که دل مایل مهر گرددت در حق تو دعای من شکر که مستجاب شد
4 محتسب سبو شکن دید صفای جامی می مشرب میگساریش مانع احتساب شد
1 بر سر از چتر مرصع سایه ات می گستردند یا تماشا را ملایک بافته پر در پرند
2 پرسش حال اسیران می کنی گاهی ز دور با رقیبانت همی بینند و خونی می خورند
3 افکنی سرهای مشتاقان به ره تا دیگران چون نهند اندر رهت پا، اول از سر بگذرند
4 بو که تو یک بارشان بی پیرهن گیری به بر عاشقان زین آرزو هر دم گریبان می درند
1 ز آب حیات مشک خطا را سرشتهاند گرد لب تو آیت رحمت نوشتهاند
2 من که و کاخ عیش، که خشت وجود من از خاک رنج و چشمه محنت سرشتهاند
3 هرگز به آب و رنگ تو نشکفته غنچهای در باغ حسن زین همه گلها که کشتهاند
4 عمرم وفا به وعده وصلت نمیکند این رشته را نگر که چه کوتاه رشتهاند
1 اشکم به گلو گر ره فریاد نبندد ناله گرهم در دل ناشاد نبندد
2 از کلک مصور مطلب صورت شیرین کین نقش بجز تیشه فرهاد نبندد
3 ترسم رگ جان بگسلدم کاش ازین پیش آن موی میان خنجر بیداد نبندد
4 گو خون مرا ریز چو جلاد به شرطی کز روی خودم دیده چو جلاد نبندد
1 بر لبم تا نفسی می رود و می آید همدم یاد کسی می رود و می آید
2 جان که از تن کند آمد شد کویت مرغیست که به باغ از قفسی می رود و می آید
3 دعوی صدق محبت نه حد همچو منیست در دل از تو هوسی می رود و می آید
4 دلم از محملت آویخته با ناله زار چون معلق جرسی می رود و می آید
1 چو یار زلف معنبر نبندد و نگشاید نقاب شب ز مه و خور نبندد و نگشاید
2 چه تاب سیمبرم را رو ای صبا و بگویش که دمبدم کمر زر نبندد و نگشاید
3 خجل ز عطر فروشم به دو زلف وی آن به که درج غالیه را سر نبندد و نگشاید
4 چو جوهری سخن و خامشیش هر دو ببیند دهان حقه گوهر نبندد و نگشاید
1 حیفم آید ز خدنگ تو که بر خاک افتد چشم دارد که بر این سینه صد چاک افتد
2 دوز چاک دلم از تیرگه صیاد مباد که تو را زآتش آن شعله به فتراک افتد
3 تیرت آمد به هدف من ز هدف مدور هننز غصه به حصه عاشق که نه چالاک افتد
4 مثل تو زیر فلک چون طلبم چون دانم کین صدف را نه چو تو یک گهر پاک افتد
1 دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد خونخواری امشب را اسباب مرتب شد
2 هر جام که ساقی داد از بخل مرا نیمه چون یاد لبت کردم از گریه لبالب شد
3 بگرفت تب هجرم درد سر من اکنون از بودن سر بر تن خاصیت آن تب شد
4 دی مست برون راندی بس سر که اسیران را چون گوی به میدانت زیر سم مرکب شد